#دختر_مغرور
#دختر_مغرور_پارت_40
من: چی شد ک عمه اینطوری شدن؟
سارا: وقتی از پیش تو اومدیم خیلی خوشحال بودن ک حداقل نصف پولو میدی ولی وقتی
رسیدیم خونه طلبکارا ریخته بودن جلوی خونه داد و هوار میکردن ک پولشونو بدیم. بابا گفت
باپولی ک النا میده بازم طلبکارا دست از سرمون برنمیدارن مجبوریم خونه رو بفروشیم
مامانم یهو حالش بد شد و افتاد ماهم سریع اوردیمش بیمارستان
من : چیزی نگفتم به سارا ولی تو دلم گفتم اومده بودم انتقام بگیرم ولی میبینم ادمی نیستم ک
بتونم زجر کشیدن یکیو ببینم خیلی دلسوزم با خودم گفتم تا همین قدش کافیه به اندازه کافی
زجر کشیدن ...دایی به سمتم اومده و ازم تشکر کرد ک اومدم بیمارستان ..یه سربه اتاق ه
عمه زدم و اومدم به سمت داییم و گفتم فردا بیاین عمارت من همه پولو میدم نمیخواد خونه رو
بفروشین. داییم خواست دستمو ببوسه نزاشتم ازم کلی تشکر کردن و اومدم بیرون نمیتونستم
زیاد تو بیمارستان بمونم حالم بد میشه
سوار ماشین شدم.... و راننده حرکت کرد....به عمارت رسیدیم از ماشین پیاده شدم ....
سردرد عجیبی اومده بود سراغم .... وارد عمارت شدم و به جواب سلام های سارا و مریم
توجهی نکردم و یک راست رفتم اتاقم .... بدون اینکه لباسامو در بیارم .... افتادم روتخت ...
دو تا دستمو باز کردم .... چشمامو بستم ... داشت خوابم میبرد که گوشیم زنگ خورد.....اوف
این دیگه کیه می خواستم بخوابما
در حالی که غرغر میکردم به تلفن جواب دادم :بله بفرمایید
ثنا با شادی گفت: سلام عشقه من خوبی
romangram.com | @romangraam