#دل_من_دل_تو_پارت_91


جیغ زدم:

-جــدی؟!

-نه.. برسیم خونه برات تعریف میکنم...

سری تکون دادم و بلاخره به خونش رسیدیم.. یه خونه ی بزرگ بود... به خونش توجهی نکردم و چشمام رو بستم و نظارت گر هیچی نشدم! وارد پارکینگ که شد پیاده شدم و همراهش عین جوجه ها میرفتم! در آسانسور باز شد و و جفتمون رفتیم تو اخمام رفته بودن توی هم... نفسی عمیق کشیدم و عطر رامتین همه جا رو پر کرده بود... بی توجه بهش تو فکرام غرق بودم! یعنی چی قرار بشه؟! خدا به دادم برسه... اینقدر غرق بودم که با صدای رامتین به خودم اومدم:

-برو بیرون دیگه!

آهانی گفتم و رفتم بیرون از آسانسور کلید آپارتمانشو از توی جیبش در آورد. چقدر شیکه اینجا. اما بازم واسم مهم نبود! وارد خونش شدم و به اشاره ی خودش نشستم روی صندلی های چرم سفید.گفت:

-خب! چیـزی نمیخوری؟!

-نه ممنون...

-مطمئنـی؟

سری تکون دادم و نشست روی مبل رو به رو ای.. :

-انگار خیلی عجله داری همه چیز رو بدونی! باشه... میگم... من چند ساله که دنبال آدرین و عموش هستم.. آتیشم تند نبود واسه دستگیریشون اما اونا بزرگترین باند قاچاقچی رو با سپهرمنش راه انداخته بودن... گرچه آدرین به قدری زرنگ بوده که هیچ وقت نتونستیم ازش اطلاعاتی به دست بیاریم اما... اما بعضی از محموله های عمو و سپهرمنش لو رفته میشد و ما هم دستگیرشون میکردیم... اما هرگز نتونستیم آدرین و عموشو سپهرمنشو دستگیر کنیم... هیچ مدرکی بر ضدشون نداشتیم اما مطمئن بودیم که اون محمولها مال این ها هستن... و همش هم از زرنگیه آدرین رادمهرِ...واسه دستگیریه این سه نفر اشتیاق داشتم اما... از سال پیش بود که... حاضر شدم واسه کشتن همشون به خصوص آدریــن به قتل هم دست بزنم... کسی که خواهر 8سالم رو دزدید... کسی که خواهر 8 سالم رو کشت! و معلوم نیست چه بلایی سرش آورده بود...

بغض مانع حرفاش شد.. چشمام قدر دوتا هلو گنده شده بود و غریدم:

-اون چه آدم کثافط و رذلیــه؟! یه دختر 8سالـه؟! ای خدا! باورم نمیشه چه پست فترتانه!

-آره... تنها کسی که واسم مونده بود رو ازم گرفــت... البته سپهرمنش خواهرم رو دزدید و آدرین هم...

دیگه طاقت نیاورد و اشک از چشماش روونه شد! دلم به حالش سوخت. اوهوع چه غلطا! اونم من... دلسوزی واسه یه پسر! اما خواهرش همش 8 سال داشت... ! لبم رو گزیدم... ای خدا چه آدم پستی... ادامه داد:

-آدرین رادمهر... کسی که میتونه زندگیه همه رو نابود کنه! زندگیه همه رو! تا الان هر ماموری مخفی فرستادیم شیفتش شده و دیگه برنگشتن.. دیگه ازشون خبری نمیشد... من که فکر می کنم، آدرین میفهمید اونا مأمورن دخل همشون رو میاورد...

پوفی کردم! پوزخندی نشست روی لبم:

-حالا این یارو چی هست مگه؟! گنجه قارون؟!

romangram.com | @romangram_com