#دل_من_دل_تو_پارت_88


چشمام رو ریز کردم:

-چرا اینقدر رادمهر و برادر زادش رادمهر و اون سپرمنش مهمن واست؟!

اخماش توی هم شد زل زد به پنجره..:

-اونش دیگه بهت مربوط نیست...

اخمام رفتن توی هم و غریدم:

-اگه قرار وارد این بازی بشم پس همه چیش مهمه و بهم مربوطه!!

نگاهی بهم انداخت... توی نگاه عسلیش غم و غصه فواره میزد... برای اولین بار بود غم و غصه ی یه پسر دلم رو به درد میاورد! گفت:

-بریم اینجا مناسب نیست راجبش حرف بزنیم...

سری تکون دادم:

-کجا باید بیام؟!

-با من بیا بریم... میریم یه جایی که کسی سری از حرفام در نیاره توی این مدت خوب فکرات رو بکن... نمیخوام وسط راه جا بزنی...

سری تکون دادم و همراهش رفتم... نشستم توی بی ان و مشکی رنگش و معذب بودم تا حالا با یه پسر تنها نشده بودم اما خب.. رامتین فرق داشت و یه پلیس بود... داشتم تموم حرفایی رو که توی کافه بینمون رد و بد شده بود فکر میکردم... من که چیزی برای از دست دادن ندارم.. دارم؟! معلومه ندارم.. نه خونه دارم نه زندگی دارم حتی یه رفیق هم ندارم... خیلی وقت بود بی رفیق شده بودم اونم به لطفه یه نارفیق.. اخمام توی هم بود و سرم مشغول! حسابی در گیر فکر بودم... شاید یکم زندگیم از یک نواختی در میومد... ارزشش رو داشت؟! خونوادم رو پیدا میکردم اما باید کلی خطر رو به جون میخریدم اما باز هم ارزشش رو داشت؟ شاید این جوری بهتر باشه... من نه کار دارم نه خونه... اینجوری شاید بتونم جوابه همه ی سوالام رو پیدا کنم!

توی مسیری که بودیم تموم فکرام رو کردم اما ته دلم عجیب استرس داشتم... هی به خودم میگفتم من رو چه به این کارا؟! من که ازپلیس بودن چیزی سر در نیارم چیکار باید بکنم؟! دل و جرئتشو داشتم من جز خدا از هیچ کسی نمیترسیدم اما... نمیدونم چرا دوست داشتم وارد این بازی بشم! حس آرامش عجیبی به دلم راه افتاد انگار خدا میخواست من قبول کنم... گفتم:

-کجا دارین میرین؟!

-لازم نیست رسمی حرف بزنی راحت باش...

-اینجوری راحت ترم آقای محترم...

لبخندی نشست کنج لبش... :

-همین عالیه! من بهت اطمینان دارم تو موفق میشی... تو برادرزاده ی رادمهرو شکست میدی... اینم بگم! رادمهر خیلی قوی و باهوشه... خیلی باهوشو تیز کافیه فقط یه سوتی بدی تا تو هم عین...

romangram.com | @romangram_com