#دل_من_دل_تو_پارت_84


-کوتاه بیا رامتین! یه روزِ این دختر رو دیدی فکر کردی یه روزِ شناختیش که اونو بفرستی واسه...

-اما دایی... من مطمئنم از پسش بر میاد!

بر و بر نگاهشون می کردم رامتین رو آدم حساب نکردم قربون خودم برم! رو به داییش گفتم:

-یعنی چی؟!

-چیز مهمی نیست دخترم خودت رو درگیرش نکن.

چپ چپی به رامتین نگاه کردم معلوم نبود چه نقشه ای توی سرشه! وللش مهم نیست! پوفی کردم و قاضی نشست و چکش چوبیش رو کوبی. اوف! چه گیری افتادم من. همه نشستیم و قاضی در حال خوندن بود... و رسید به حکم!:

-آقای پارسا کریمی! به جرم قاچاق مواد حشیش و هرویـیـن به اعدام محکومن!

اوخی!نازی بره که دیگه بر نگرده! پوزخندی زدم و الان من!:

-و خانم سپهری طبق اعترافاتی که کردن تبرئه هستن!

لبخند نشست کنج لبم و وقتی همه داشتن میرفتن گفتم:

-خب دیگه خدا نگهدار!

داشتم میرفتم که یهو رامتین گفت:

-صبر کن!

اخمام رو تا ته کشیدم توی هم و با صورت جدی برگشتم:

-صبر کن نه آقای محترم! صبر کنید!

یه تای ابرویی فرستاد بالا و گفت:

-حالا هر چی! برای یه کار مهمی میخوام باهاتون صحبت کنم! ایراد داره شمارتون رو داشته باشم؟

اخمام بیشتر شد:

romangram.com | @romangram_com