#دل_من_دل_تو_پارت_47
مگر دهان تو آموخت تنگی از دل من وجود من ز میان تو لاغری آموخت
بلای عشق تو بنیاد زهد و بیخ ورع چنان بکند که صوفی قلندری آموخت
دگر نه عزم سیاحت کند نه یاد وطن کسی که بر سر کویت مجاوری آموخت
من آدمی به چنین شکل و قد و خوی و روش ندیدهام مگر این شیوه از پری آموخت
به خون خلق فروبرده پنجه کاین حناست ندانمش که به قتل که شاطری آموخت
چنین بگریم از این پس که مرد بتواند در آب دیده سعدی شناوری آموخت
لبخندی زد همون جور که میخوندم به بیرون خیره شده بودم:
-خیلی قشنگ بود آرامش... بهت حسودیم میشه!
با چشمای گرد شده نگاهش کردم:
-تو به چیه من حسودی میکنی سایه؟!
-به خوشگلیت... به اینکه بیشتر شعر هارو حفظی....
-تو که از من خوشگل تری سایه چرا این حرف رو میزنی... من قیافه ای ندارم...
-راستی راستی من خوشگلم؟!
-معلومه که خوشگلی... شعرم که خب باید علاقه داشته باشی و با علاقه حفظشون کنی...
لبخندی بهم زد و نگاهی بهم انداخت.. نگاهش مهربون بود به خاطر همون لبخند کمرنگی زدم سرم رو تکیه دادم و به آهنگ گوش میدادم و به مناظر بیرون نگاه میکردم...
حوصلم حسابی سر رفته بود چشمام رو بستم و نفهمیدم چه جوری خوابم برد...
***
-پاشو آرامش پاشو ناهار بخوریم دیگه پاشو خوابالو...
romangram.com | @romangram_com