#دل_من_دل_تو_پارت_2
-نه سایه... راستی دانشگاه دیرت نشه.
- نه بابا دانشگاه به جهنم مهم تویی.میخوای پژمانو بفرستیم با نصرت خانم حرف بزنه؟!
- چاره نداره خانم.اما دیگه من رو داخل خونه راه نمیده...
چند لحظهای سایه به فکر رفت. انگار داشت چیزی رو مرور می کرد یک آن سایه دستاشو کوبوند به هم و گفت:
-هی وای! اصلا یادم نبود باید برم بیمه؛ آرامش با من کار نداری؟!!!
- نه برو سایه جون... من برم ببینم چی کار میتونم بکنم...
سری تکون داد و بلند شد همزمان با اون منم بلند شدم و مانتوم رو تکون دادم!همراهش راه افتادم بعد اینکه ازش خداحافظی کردم رفتم سمت خیابون اصلی منتظر تاکسی بودم.حداقل از سر کارم اخراج نشم خیلیِ! وای چرا تاکسی نمیمونه یهو یه پراید مشکی نگه داشت که یه پسر امروزی نشسته بود و موهاشم که سر به هوا زده بود و اینقدر صدای باند ماشینو فرستاده بود بالا که ماشین با هر بومش یه بندری میزد!!! گفت:
-تا کجا میری خانوم؟!
- زیاد دور نیست!
نشستم پشت ماشین که رو پیدا نکنه!بد جور آدامس میجوئید. من هم بی اهمیت بهش به بیرون نگاه می کردم و توی افکارم برای آینده ای نا معلوم نقشه پیاده می کردم.بعد این که رسیدم پول رو گذاشتم رو صندلی ماشین و در رو باز کردم و پریدم بیرون! در ماشینو محکم بستم و به سمت عطر فروشی رفتم...! در رو باز کردم و با دیدن پارسا نفسی عمیق کشیدم:
-به آرامش خانوم! یکم دیر اومدیا.
- ببخشید... یه مشکلی پیش اومده بود واسم!
نشستم و کولم رو گذاشتم روی صندلی و شال گردنم رو برداشتم با لحن نگران گفت:
-خدا بد نده چی شده؟!
-چیز مهمی نیست آقای کریمی...
-میشه مگه؟! باز تو گفتی آقای کریمی چند بار بگم راحت باش؟!
نگاهی به صورتش انداختم... چشمای آبی و موهای بور طلایی بینی خوشفرم و لبای خوش فرم... ته ریشای طلاییش به صورتش میومد:
-من هم چندین بار بهتون گفتم که این جور راحت نیستم...
romangram.com | @romangram_com