#دل_من_دل_تو_پارت_119
تکونی به خودم دادم... خوابم سبک بود و زود با صدای یه نفر بیدار میشدم! اما اگه خوابم میگرفت عین خرس از جام تکون نمیخوردم! چشمام رو باز کردم و کاپشنی روم بود! کاپشن رامتین؟! عطرش تلخ نبود.. برخلاف همیشه شیرین بود! شونه ای بالا انداختم و بلند شدم و رامتین با نگاه عسلیش گفت:
-ماشالله دست هر چی خرسه از پشت بستی!
-نه خیر طناب دم دستم نبود دستشو نبستم! حالام حوصله ی غرغر تو یکی رو ندارم! بریم...
سری به نشونه ی تأسف تکون داد و همراهش رفتم توی اداره و بعد گرفتن یه برگه رفتیم و گفت:
-ته اینجا یه سالنه برو اونجا الان میام!
سری تکون دادم و رفتم در قهوه ای رو باز کردم... اوه! چه سالنیم هست،نفسی عمیق کشیدم هیچ کس نبود انگار فعلا اینجا رو قرار من و رامتین بترکونیم! نفسی عمیق کشیدم و کولم رو آویزون کردم، تموم دار و ندارم همین کوله بود! پوفی کردم و با اومدن رامتین سرفه ای کردم و عینک مخصوص و گوشی رو داد دستم گوشی رو به گوشم زدم وعینک رو هم به چشمم زدم! اسلحه رو رامتین گرفت توی دستاش و گفت:
-خب! حالا به من و دستم و شیوه ی گرفتن اسلحه نگاه کن!
سری تکون دادم عینک گنده رو زده بود به چشمای عسلیش! نفسی عمیق کشیدم و ماشه رو کشیـد،دقیق خورد وسط هدف! یه تای ابروم رفت بالا یعنی منم میتونستم؟! کم پیش میومد اقرار کنم کاری رو بلد نیستم! نفسی عمیق کشیدم و اسلحه رو داد دستم به کمک خودش و حرفاش دستم رو میزون گرفتم و یه نگاه به هدف... یه نگاه به اسلحه.. در کسری از ثانیه شلیک کردم! لب پایینیمو خوردم و چشمام رو آروم باز کردم قیافه ی رامتین با تعجب خیلی خنده دار میشد! نگاهی به هدف کردم یه ذره بالا تر از هدف اصلی بود! :
-نه... خوشم اومد واسه اولین بار کارت محشر بود... برو رو تمرین این بار پشت سر هم شلیک کن بی وقفه!
سری تکون دادم و شلیک کردم یکی دوتا سه تا چهار تا تا که تیرام تموم شدن آروم اسلحه رو پایین آوردم و نگاهی کردم.. فقط دوتاشون بالا تر از هدف اصلی بود... خشاب رو در آوردم و پر تیر کردم.... رامتین از کارم خوشش اومد و دوباره تمرینام رو شروع کردم.. بعد یک ساعت تمریـن لباسای مخصوص تیر اندازی و گوشی و عینک زرد رو توی یه جای مخصوص گذاشتم و همراه با رامتیـن رفتیم سمت سالن... قرار بود یه مبارزه با رامتین داشته باشم به اندازه ی کافی به خودم اعتماد داشتم! خودم رو گرم کردم و با اومدن رامتین لبخندی خونسردانه روی لبم بود ولی نگاه عسلی رامتیـن... نه پر تعجب بود...فکر نمی کرد اینقدر به خودم اعتماد داشته باشـم.. سعی کرم به چیزای تلخ زندگیم فکر کنم یه یه تکنیک از خود ساختگیه من و ماری بود! وقتی پر میشدیم از خشم راحت میتونستیم مبارزه کنیـم چشمم رو بستم تموم خاطرات نفرت انگیز جلو چشمام اومد و بعد از گارد گرفتن دلم تاب تاب میزد از خشم،رامتین و هدف خودم قرار دادم و شروع به مبارزه کردیم صالحی مشغول تماشای ما دوتا بود همش از رامتین جاخالی میدادم و میزدمش اما هر از گاهی یه کتک میخوردم و میزدم خداییش بدجور میزد و حس میکردم الانِ که بالا بیارم اما خودم رو نباختم! همین وسط بود که صالحیم اومد به مبارزه! یا صاحل الزمان چند نفر به یک نفر؟! با جفتشون همزمان مبارزه میکردم سعی داشتم جون سالم به در ببرم! بعد ده دقیقه با دیدن ماریانا لبخند زدم و از گوشه ی چشم حواسم به صالحی بود که داشت میومد سمت و سمتش گارد گرفتم و از خودم دفاع کردم... یکی زدم یکی خوردم! یهو ماری هم بهشون اضافه شد! نه انگار اینا میخوان سمت من لشکر کشی آلب ارسلان راه بندازن!!! با همشون مبارزه میکردم دیگه واقعا خسته شده بودم اما اگه یک لحظه کوتاه میومدم جونم رو میگرفتن !
بعد نیم ساعت تمریـن دستام روگذاشتم رو زانومو خم شدم و نفس نفس میـزدم عجب رزمی کارین اینا ! ولی ایول به خودم و این اعتماد به نفسم! صالحی نفس نفس زنان گفت:
-کارت حرف نداشت دختر عالی بود! چطور تو این یه هفته اینقدر حرفه ای شدی؟!
ماریانا لبخندی زد و همون جور که برای آروم شدن طپش قلبش قدم میزد گفت:
-تلاشای بیش از حد اینجوری جواب میده!
حس کردم ته صداش با بغضه... چرا ناراحته؟ اصلا واسه ی چی اومده بود؟ اخمام پریدن توی هم و رفتم سمتش لحنم آروم بود:
-نوید چی شد؟!
-وحید اومد و بردتش بیرون بگردونت ! فقط به خاطر نوید گذاشتم بره...
چشمام گرد شد:
romangram.com | @romangram_com