#دل_من_دل_تو_پارت_113
-آدما به مرور زمان خیلی تغییر میکنن!!!
خوشم اومد! حرف خودم رو یه جور دیگه غیر مستقیم گفت! لبخندی سر تا سر لبم و پر کرد،صدای غرش وحیـد اومد:
-بیرون منتظرم!
و صدای بسته شدن در اومد و پریدم بیرون! لبخند روی لبام بود و به ماری نگاه میکردم!:
-حرف آخرت حرف نداشت ماری! اینجوری باید حرصشو در بیـاری..
ماری خندید و گفت:
-دلم خنک شد! تقاص تموم اون بدرفتاریـاش رو پس میـده... من برم بیرون تا نیومد میرم نوید رو بیارم...
-برو ماری جـــون!
خندید و رفت... نشستم روی مبـل و موهام رو بـسـتم... شالی روی سرم گذاشتم میدونستم نوید سنی نداره و همش چند سالشه! اما خودم راحت تر بودم با باز شدن در رفتم سمت در و با دیدن یه پسر خیلی نــاز تو بغل ماری لبخند زدم.. ای خدا خیلی ناز بود... اوه! ماری چه جوری بچه رو تا اینجا بغل کرد! به زور گذاشتش پایین و نوید خنده کنان ورجه وورجه می کرد و ماری رو می بوسید... ماری اشک توی چشمانش حلقه زده بود... کاش میتونستم کمکش کنم.. ولی مردی که یه بار پاشو کج بزاره و بره دیگه مرد نیست چرا واسه برگردوندنش تلاش بشه؟هممون نشستیم روی مبل و نوید خیلی باهام جور شده بود... لبخندی زدم و داشتم باهاش بازی میکردم ماری هم در فکر ناهار بود... نوید چشمای مشکی داشت و موهاش هم مشکی ولی حالت صورتش شبیه ماری بود... ته چهرش به وحیـد میزد... اینقدر باهام درس خوند و بازی کرد که روی پاهام خوابش برد... خوابوندمش روی مبل و سرش رو گذاشتم روی بالشت و پتویی روش انداختم و رفتم سمت آشپزخونه پیشه ماری در حال درست کردن فسنجون بود... آروم گفتم:
-خوابش برد...
نفسی عمیق کشید و گفتم:
-ماری... باید توی این یه هفته سخت تمریـن کنیـم... اگه آقای قبلیت برگرده من باید برم نمیشه اینجا باشم... خوبیت نداره... فقط وقت هایی که نیست زنگ بزن بیـام اینجا تمریـن...
-اما... کجا میخوای بری آرامش جونم؟!
-خیابونی بیابونی بلاخره یه جا میرم تو نگرون نباش! به فکر زندگی خودت باش خانم! ببینم امروز شوورت میاد؟!
با لحن خنده داری گفته بودم شوهرت و خندش گرفت! با حالتی غرور سرش رو بالا گرفت و دست به سینه وایسـتاد:
-شوهر کدوم خریـه؟!من طلاق گرفـتم! حالام میـخوام به قول خودت نـنشو به عزاش بنـشونم!
بعد از مدت ها تک خنده ای کردم و چشمای ماری گرد شد:
-وویی! دیگه نخند آرامش!
romangram.com | @romangram_com