#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_50
آنقدر مهمتر از او بود؟ لحظه ای پوزخندی روی لبهایش نشست و زیر لب گفت:البته که مهمتره،تازه کشف کردی که
همه چیز،همه کس تو زندگی نکیسا از تو مهمتره دختره ی احمق؟چرا خودتو گول می زنی که نکیسا دلتنگت میشه؟ این
تویی که دلتنگش میشی فقط تو!
بغض در گلویش نشست و با درماندگی گفت:نکیسا چرا برات مهم نیستم؟آخه چرا؟
اما صدایی در قلبش او را مجبور کرد بغضش را قورت دهد و باز هم سخت شود.فراموش کند که نکیسا اینقدر به او
بی توجه است.بلند شد لباسهایش را عوض کرد.وسایل درون ساک را سر جایش گذاشت و به جمع دایی و زن دایش
پیوست.ساسان او را کنار خود نشاند و گفت:سفر خوش گذشت؟
آلما لبخند زد و گفت:جاتون خالی،بله خوش گذشت،هوای اصفهان خیلی خنک بود اما همچنان این شهر عین یه ستاره
می چرخید.خانواده زهرا جون هم خیلی خوب و مهمان نواز بودن.
شکوفه با شیطنت پرسید:سوغاتی چی آوردی؟
آلما چشمکی زد و گفت:سوغاتی محفوظه زن دایی.
زری با سینی چای و کیک شکلاتی از آشپزخانه خارج شد.آنها را روی میز نهاد و گفت:رسیدن بخیر شازده خانم.چای
و کیک شکلاتی آوردم همون که دوس داشتی.
آلما دستانش را بهم کوبید و گفت:ممنون زری جون،؛چقد الان ه*و*س کرده بودم.
زری لبخندی زد و به آشپزخانه رفت تا شام را حاضر کند.آلما با اشتها کیک و چایش را خورد.بعد بلند شد به اتاقش
رفت سوغاتی های دایی و زن دایی و زری را آورد.آنها را داد و دوباره به اتاقش رفت.سوغاتی نکیسا چشمک می
زد.برایش پیراهن سفید یک دستی آورده بود که آستین هایش با دکمه های شیکی که همیشه نکیسا از آنها در مهمانی ها
استفاده می کرد بسته می شد.با آنکه دو دل بود اما سوغاتی را برداشت و به اتاق نکیسا رفت.معمولا خیلی کم به اتاق
او می رفت.وارد اتاق که شد سوغاتی را روی میز نهاد و بدون توجه به جزئیات اتاق از آنجا بیرون رفت.
چقدر خسته بود به اتاقش رفت تا قبل شام کمی استراحت کند.
***********
محکم بیتا را در آ*غ*و*ش گرفت.وقتی از او جدا شد بیتا با دلتنگی آشکاری گفت:کجایی دختر؟دلم گرفت تنهایی
اینجا،امسال هیچ جا نرفتم.
آلما دستش را گرفت او را روی مبل نشاند و گفت:در عوض با شووی گرامیت بودی.راستی روزبه چطوره؟
-هم خوبن،مرسی عزیزم.تو بگو اصفهان خوش گذشت؟
-جات خالی،تا تونستیم گشتم.همه جای اصفهانو دیدم.
بیتا فورا گفت:سوغاتی من کو؟
آلما لبخند زد و گفت:تو بزار برسی عرقت خشک بشه بعد سراغ سوغاتی بگیر
بیتا با خنده گفت:یادم می ره.زود باش برو برام بیار
آلما به اتاقش رفت و سوغاتی بیتا را آورد و به دستش داد و گفت:امیدوارم خوشت بیاد.
بیتا با عجله بسته سوغاتی را باز کرد از دیدن ست دستبند،انگشتر و گوشواره نقره با نگین های قرمز جیغی از هیجان
و خوشحالی کشید و گفت:محشره دختر، وای تازه یه لباس قرمز گرفته بودم کاملا باهاش سته.
-مبارک باشه عزیزم
بیتا صورت آلما را ب*و*سید و گفت:بهترین هدیه ایی که برام گرفتی.
زری برایشان شربت و بسکویت آورد که صدای زنگ توجه شان را جلب کرد.بیتا پرسید:مهمون دارین؟
آلما گفت:نه کسی قرار نبود بیاد
زری آیفون تصویری را نگاه کر و گفت:سیما خانومه.
بیتا کنجکاو پرسید:سیما کیه؟
romangram.com | @romangram_com