#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_49
کرامت به شوخی گفت:خداروشکر خانم دیگه گفتیم قراره کل خونه رو بار کنیم.
فاطمه اخم ظریفی کرد و گفت:داشتیم آقا کرامت؟
بهنام آهسته در گوش فرزانه گفت:می بینی چقد همو دوس دارن؟
فرزانه خجالت زده لبخند زد و سوار شد.طبق معمول دخترها و بهنام با بهروز و مادر و پدرها هم با هم سوار اتومبیل
کرامت شدند و حرکت کردند.قرارشان کوه صفه بود.بلاخره با رانندگی مسافت کوتاهی به کوه صفه رسیدند.بهروز در
میان درختان کاج جای مناسبی پیدا کرد و توقف کرد.همان جا بساط را پهن کردند و نشستند.جوانها بعد از ساعتی
نشستن برای کوه نوردی و صعود به سمت بالای کوه رفتند.تقریبا بعد از گشت حسابی خسته و گرسنه برگشتند.بعد از
ناهار والبیال بازی کردند و نزدیک غروب بود که به خانه برگشتند.اما آنقدر خسته بودند که همگی بدون توجه به شام
و ساعت شب در اتاقهایشان به خواب رفتند.
***********
آلما با فاطمه و کرامت خداحافظی کرد.بهنام مهربانانه به امید دیدار دوباره او بود و بهروز با چهره گرفته روبروی
آلما ایستاد و گفت:تعطیلات خیلی خوبی بود.خیلی دوست داشتم این تعطیلات حالا حالاها ادامه داشت.از دیدنتون
خوشحال شدم و آرزو می کنم هر چه زودتر بتونم باز شما رو ببینم.
آلما لبخند محجوبانه ایی زد و گفت:این لطف شما رو می رسونه.بلاخره شما میاین دیدن خاله تون بوشهر و شاید باز
همو دیدیم.
بهروز در دل آرزو کرد کاش اصلا آلما نمی رفت....اما خب این آرزوی بیش نبود.
-آره شاید.مواظب خودتون باشید.خداحافظ
-متشکرم.همینطور شما.خداحافظ
سوار اتومبیل شد .و اتومبیل در اندوه ناشناخته بهروز در یپچ کوچه گم شد.
***********
فصل چهردهم
خستگی از چهره اش می بارید با این احوال مانند بچه ایی که در جستجوی آ*غ*و*ش مادر است با دلتنگی و هیجان به
آ*غ*و*ش شکوفه پناه برد.شامه اش را از بوی خوش او پر کرد و با بغض گفت:
-دلم خیلی براتون تنگ شده بود
شکوفه نوازشگرانه کمرش را نوازش کرد و گفت:ما هم همینطور عزیزدلم
بعد از دقایقی آلما از شکوفه جدا شد و ساسان را که بی صبرانه منتظر عزیز دردانه اش بود.در آ*غ*و*ش کشید.ساسان
محکم و مردانه ب*غ*لش کرد و گفت:کجا بودی دختر بابا،دلمون پوسید.
-ببخشید دایی جون
-نه عزیزم چرا ببخشم؟ تو رفتی سفر که خوش بگذره نه نگران دلتنگی ما باشی.
ساسان او را خود جدا کرد به چشمان او که بی نهایت شبیه چشمان خواهرش بود نگریست و گفت:تو عزیز مایی دختر
گلم.
آلما لبخندی روی لب نهاد و گفت:شما هم بهترین داییو زن دایی دنیاین،فقط با اجازتون من برم وسایلمو بزارم،لباسمو
عوض کنم و بیام.
شکوفه گفت:برو عزیزم
آلما به سمت اتاقش رفت اما روی راه پله بود که با تردید برگشت پرسید:نکیسا خونه نیست؟
شکوفه لب پایینش را به دندان گرفت و گفت:عزیزم نکیسا رفت ماموریت.دیروز رفت.
اخمی به شدت ناخوشایند روی چهرهاش نشست.بدون هیچ حرفی به اتاقش رفت.ناراحتی و عصبانیت در وجودش
رخنه کرد.چرا نکیسا با وجود این همه دوری از هم منتظر نمانده که او بگردد بعد به ماموریت برود؟ یعنی کارش
romangram.com | @romangram_com