#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_39
ساسان رو به آلما گفت:انگار دوست خوبی هم نصیب تو شده؟
آلما سرش را تکان داد و گفت:آره،سیما دختر خودمونیه.زود صمیمی میشه.آدم احساس راحتی می کنه باهاش.
شکوفه رو نکیسا گفت:نظر تو چیه؟نکیسا همانطور که با کنترل تلویزیون شبکه ها را بالا و پایین می کرد،با فکر به سیما که با نگاه های خیره اش اذیتش
کرده بود گفت:خانواده بدی نیستن
پوزخندی روی لبهای آلما نشست.ساسان نگاهی به ساعت انداخت و گفت:دیگه وقت خوابه.خانوم تو نمیای؟
شکوفه گفت:چرا امروز خیلی خسته شدم.
هر دو با هم بلند شدند و به سمت اتاق خوابشان رفتند.آلما که تنهایی با نکیسا را دوست نداشت بلند شد که صدای تحکیم آمیز نکیسا او را میخکوب
کرد:بشین کارت دارم.
آلما متعجب و کمی خشن گفت:من با تو کاری ندارم.
نکیسا به سویش برگشت.اخم هایش درهم بود .گفت:چته؟
آلما نشست متعجب تر پرسید:چی؟! منظورتو نمی فهمم.
نکیسا چشم هایش را باریک کرد و گفت:این همه سردی،کم محلی و خشم برای چیه؟ها؟
پوزخندی روی لبهای آلما نشست و گفت:یعنی توقع چیز دیگه ایی ازم داری؟
-نه اما این رفتارت اذیتم می کنه.
آلما بی تفاوت شانه ایی بالا انداخت و گفت :این مشکل توئه.یه روزی تو هم این رفتارو با من داشتی،من اعتراض کردم؟
-داری تلافی می کنی؟
-ابدا،فقط من تغییر کردم باید سعی کنی تغییر منو ببینی
نکیسا با تمسخر گفت:تو به توهین های بارزت میگی تغییر؟
آلما متعجب پرسید:توهین؟! من چه توهینی بهت کردم؟
-قبلا مودب تر بودی قبلا سلام می کردی.
-نه که تو قبلا زورت نمی یومد یه جواب سلام ناقابل بدی.
-بس کن آلما.بهتر سعی نکنی منو عصبی کنی.
-بیخیال پسر دایی.من همینم که هستم.تازه باید خوشحال باشی که من دیگه مثل کنه بهت نمی چسبم.خودت بهم گفتی که مثل کنه بهت چسبیدم.حالا
شاد باش از شرم راحت شدی.
قلب نکیسا از این حرف فشرد.فکر نمی کرد آلما آن حرف را یادش بماند.آلما بلند شد و گفت:ولت کردم دیگه.تنهام گذاشتی،ازم خسته بودی،خسته ترت
نکردم.این نامزدی رو بهم زدم تا دایی از تو ناراحت نباشه چون برام مهم بودی اما تو چی؟من چی بودم برات؟حتی ارزش یه دختر عمه هم برات نداشتم که
جواب سلاممو بدی.که حداقل یه بار منو برسونی دانشگاه.که یه بار تو یه جشن کانون توجه ات باشم،که یه بار تو هم مثل بقیه بهم بگی زیبا شدم.که یه بار
ازم دفاع کنی.یه بار تو گریه هام سنگ صبورم باشی.....اما تو برام هیچی نبودی بجز یه سنگ سخت،یه رهگذر که ساده می گذشت از کنارم.حالا می بینی
منو؟اینی که جلوت وایساده دسته گله خودته.این تغییر این به قول تو توهین کاریه که خودت کردی.تو منو به اینجا رسوندی،پس دیگه توقعی نداشته
باش.چون اون آلمای ساده خجالتی مرد.من همینم که هستم و تو دیگه هیچی برام نیستی
آلما با درونی شکسته به اتاقش رفت و گریست.اما نکیسا مبهوت از حرفهای آلما کلافه و در هم ریخته به موهایش چنگ زد و نالید.از گله های آلما،از
تغییرش،از سردی و غرورش،از اینکه دیگر برایش مهم نبود از اینکه آلما را نداشت تمام وجودش به آتش کشیده شد.حالا که آلما برایش مهم شده بود و
قلبش را می لرزاند دیگر او را نداشت.نمی توانست تحمل کند.بلند شد.پریشان از خانه بیرون زد و به سوی دریا رفت.هوای کنار دریا سرد بود.کنار دریا نالید و
فریاد کشید.وقتی احساس کرد کمی حالش بهتر شده به خانه بازگشت.هر چند خیلی پریشانتر از اینها بود.اما با ذهنی خسته و درگیر خوابید.
*********
فصل یازدهم
آلما ب*و*سه ایی روی گونه ی بیتا نهاد و گفت:خیای ناز شدی.
بیتا با محبت گفت:ممنونم عزیزم،تو هم حسابی به خودت رسیدی کلک.
romangram.com | @romangram_com