#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_38
-وای چه اتاق رومانتیک و شاعرانه ایی.
سیما با دقت به اتاق نگریست.تخت خواب وسط اتاق نهاده بود.گوشه چپ فایلی بود که روی آن با دو عروسک خرس کوچک که قلب بزرگی را ب*غ*ل کرده بود و
چند شمع قرمز و صورتی رنگ و قلبی شکل تزیین شده بود گوشه راست میز تحریر و صندلی بود.روی میز با گلدان سفید و چندین رز قرمز و گلهای ریز سفید
و همچنین چراغ مطالعه،جامدادی شکل خرگوش،چند کتاب و لب تاپ به خوبی سلیقه اش را نشان می داد.روی دیوارها سه قاب که یکی عکس برج
ایفل،دیگری نقاشی از پسر روستایی که گله اش را به چرا می برد و سومی تابلویی فلز کاری از تصویر پرنده ایی بود.کنار پنجره ایی که بالای سر تخت و
خواب بود چندین نوع گلدان کاکتوس خودنمایی می کرد.روبروی تخت میز آرایش و آینه نهاده بود که روی آن انواع ادکلن،اسپری و وسایل آرایش چشمک می
زد.کنج دیگر اتاق قفسه ی کوچکی از کتابهای آلما بود که معلوم بود بیشتر کتابهای درسی اوست.کنار قفسه کمد لباسهایش بود.بالای کمد چندین
عروسک کوچک و بزرگ نهاده بود.دو ظرف تخت دو فایل کوچک نهاده بود.روی یکی آباژور و چند چیز تزیینی کوچک و روی دیگری ساعت رو میزی به شکل دو
قلب پیوند خورده و چند شاخه گل نهاده بود.
سیما رو به آلما گفت:عجب جایی ساختی برا خودت،چقد قشنگه!
-ممنون،از سر بی حوصلگی گاهی یه چیزایی بهش اضافه می کنم
-چی میگی دختر خیلی خوشگلو و محشره.اگه من یه اتاق مثه اینجا داشتم اصلا از اتاقم بیرون نمی رفتم.
آلما روی تخت نشست و گفت:بیا بشین
سیما روی صندلی میز آرایش نشست که آلما گفت:کاش می تونستم مثل تو شاد و پر جنب و جوش باشم
سیما لبخندش را خورد و گفت:چرا؟مگه مشکلی هست؟
آلما سرش را تکان داد و گفت:نه،اصلا.تو رو دیدم حس کردم با یه آدم شاد فاصله دارم.
-ما می تونیم دوست باشیم مگه نه؟
آلما سخاوتنمدانه لبخند زد و گفت:البته.
سیما بلند شد و کنارش نشست و گفت:پس اگه اینجوریه من تورو مثل خودم می کنم.هر روز میام پیشت.حالا که من به عنوان دوستتم اصلا و ابدا نمی
تونی از دیدنت جلوگیری کنی.
آلما خندید و گفت:دختره ی دیوونه
سیما هم خندید و گفت:کجاشو دیدی؟
هر دو بعد اینکه ساعتی باهم صحبت کردند.صدای در توجه هر دو را جلب کرد.آلما با صدای آرامی گفت:بفرماین
در باز شد و قامت نکیسا در چهارچوب قرار گرفت.آلما به سردی گفت:بله
سیما متعجب از رفتار آلما به آن دو نگریست.نکیسا بی توجه به سیما به آلما نگاه کرد و گفت:
-مامان گفت بیام صداتون کنم برای شام.
آلما سرش را تکان داد و گفت:باشه میایم
نکیسا با اینکه از سردی و بی توجهی آلما جلوی سیما ناراحت شده بود اما به روی خود نیاورد و از اتاق بیرون رفت.سیما متعجب پرسید:شما با هم مشکلی
دارین؟
آلما برای آنکه سیما را حساس نکند و اینکه علاقه ایی نداشت کسی از ماجرایشان باخبر شود گفت:
-نه.اصلا.اینجوری نشون میدیم؟
-آره.یه لحظه فکر کردم مشکلی دارین.
آلما سرش را تکان داد و گفت:بیا بریم یه چیزی بخوریم مردم از گشنگی.
به بقیه پیوستند و شامشان را در میان حرفهای بزرگتر ها خوردند.هر چند در تمام مدت سیما یک لحظه هم از نکیسا غافل نشد.و نکیسا خسته از اینکه زیر
نظر است و آلما اخمو فقط شامش را خورد.خانواده کریمی تا ساعتی بعد از شام ماندند و رفتند.ساسان با لبخند گفت:واقعا خانواده خوبی بودن.من از
همنشینی با اردلان (آقای کریمی) ل*ذ*ت بردم.
شکوفه گفت:آره همسایه خوبی نصیبمون شده.
romangram.com | @romangram_com