#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_123

- دارم دیوونه میشم. یه كاری كن مادر.

- آروم باش پسر. فعلا یه تلفن بزن تا بعد.

كیان برای رسیدن به تلفن دوید. ارتباط كه برقرار شد صدای دلنشین غزاله گوشش را نـ ـوازش داد. پرسید:

- غزاله خودتی؟

غزاله صدای كیان را نشناخت گفت: (شما؟)، كیان خود را معرفی كرد. ناگهان صدای غزاله ارتعاش خاصی گرفت و گفت اشتباه گرفتید و ارتباط را قطع كرد.

كیان در چهره مادر خیره ماند و گفت:

- قطع كرد.

- مطمئنی شماره رو درست گرفتی؟

- خودش بود... خود خودش.

عالیه گوشی را گرفت و كیان با رخوت به صندلی تكیه داد. موهای پشت گردنش را در دست گرفت و به دهان مادر خیره ماند. انگشت عالیه دكمه تكرار را فشرد و چند لحظه بعد با برقراری ارتباط صدای آمرانه مردی در گوشی پیچید و عالیه غزاله را به پای گوشی خواند.

نگاه مادر و پسر در هم گره خورد و كیان مضطرب گوشی را روی آیفون گذاشت. بار دیگر صدای غزاله در گوشی پیچید و عالیه مهربان سلام كرد و گفت:

- سلام عزیزم. مادر كیانم.

قلب غزاله در سیـ ـنه تپیدن آغاز كرد. احوالپرسی سردی كرد. اما عالیه با عطوفت پرسید:

- می خواستم بدونم چرا با كیانم صحبت نكردی، پس چرا قطع كردی!؟

غزاله به آهستگی به طوری كه صدایش گویای این بود كه قصد پنهان ساختن مكالمه اش را دارد، گفت:

- نمی تونم صحبت كنم. خودم آخر شب زنگ می زنم.

- چرا! مهمون داری؟

- خانواده ام چیزی راجع به آقا كیان نمی دونن. خواهش می كنم قطع كنید.

عالیه با خداحافظی ارتباط را قطع كرد و كیان شقیقه هایش را میان دو دست گرفت و گفت:

- از هیچی سر در نمیارم. مامور پرونده های بزرگ تو كار خودش مونده.

- اگه پرپر زدنهات رو نمی دیدم، می گفتم دست از این عشق بردار، اما با مهری كه نمی دونم چطوری از این دختر شیرین به دلم افتاده و جلو زبونم رو می گیره... فقط برات دعا می كنم مادر.

كیان روی تخـ ـت دراز كشید. چشم از تلفن برنمی داشت. فكر اینكه دست احدی به غزاله رسیده باشد، كلافه و عصبی اش ساخته بود، لحظه ها به كندی می گذشت و تلفن خیال زنگ زدن نداشت. با صدای مادرش برای خوردن شام بیرون رفت. غذای مورد علاقه اش روی میز چشمك می زد، اما او میلی به خوردن غذا نداشت. با این وجود با اصرار مادر غذا كشید و مشغول بازی با آن شد. عالیه دهان به اعتراض گشود كه صدای زنگ تلفن كیان را بدون توجه به سوال او از جا كند. درِ اتاقش را بست و گوشی را برداشت. صدای غزاله كه در گوشی پیچید، هوای ریه اش را بیرون داد و با تلخی و قهر گفت:

- بی انصاف!.... اومدی خاكسترم رو به باد بدی؟

غزاله سكوت كرد و كیان برافروخته گفت:

- می خوام ببینمت. باید برای من توضیح بدی.

غزاله انگار قصد حرف زدن نداشت باز هم سكوت كرد و كیان با نگرانی پرسید:

- چرا باهام حرف نمی زنی؟ چرا جوابم رو نمیدی؟

صدای غزاله یك بغض نشكسته بود، گفت:

- چیزی نپرس... فقط كاری رو كه خواستم انجام بده.

- داری گریه می كنی؟

- نه.

- نمی تونی به من دروغ بگی... چرا بیخود عذابم میدی، می خوای امتحانم كنی.. می خوای بدونی واقعا دوستت دارم یا نه؟ خدا می دونه بعد از مادرم، تو تنها زنی هستی كه در مقابلش بی اراده ام....

كیان آه كشید چنان كه دل غزاله را زیر و رو كرد و افزود:

- خیلی تنهام، بهت احتیاج دارم غزاله ... باهام تلخی نكن.

سكوت او بار دیگر كیان را نگران ساخت، مضطرب بارها او را به نام خواند تا آنكه غزاله كمی به خود مسلط شد، اما این بار شمرده و با تحكم گفت:

- باز هم میگم. هر چی بین ما بوده فراموش كن. فكر كن هیچ وقت غزاله رو ندیدی.

- به همین سادگی! من دلیل می خوام. اگه دلیل قانع كننده ای داره بگو در غیر این صورت...

- دلیلی نمی بینم كه به شما جواب پس بدم. یه روزی از سر اجبار یه بله گفتم، اما امروز مجبور نیستم به اون عهد مسخره پایبند بمونم.

كیان مثل كسی كه با گلوله ای كه درست به قلبش اصابت كرده از پا در آمده است، ناامید و مـ ـستاصل گفت:


romangram.com | @romangram_com