#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_117

كیان از تخـ ـت و پایین آمد و گفت:

- بذار چشمام رو باز كنیم بعد شروع كن، خانمی.

- چرا هرچی تو دلت هست نمی ریزی بیرون؟ بگو... بگو و خودت رو خالی كن مادر.

كیان با كلافگی از استنطاق بی موقع مادر گفت:

- من درد بی درمون دارم... این خیالت رو راحت می كنه؟

عالیه قهرآلود روی برگرداند و بیرون رفت. گوشه هال بساط صبحانه را علم كرد و مشغول شیرین كردن چای بود كه كیان مقابلش نشست.

عالیه همچنان قهرآلود رفتار می كرد، نگاهی به رنگ سیاه پیراهن تن او انداخت و با ملامت گفت:

- صفر هم كه تموم شد! باز هم سیاه می پوشی!!!!!

- می ذاری یه لقمه نون بخورم یا نه؟

- چشم دیگه حرف نمی زنم. خروس جنگی نشو. صبحونه ات رو بخور.

چشم كیان به دنبال برداشتن ظرف شكر به محتویات سفره افتاد. با دیدن پیاله عسل مات ماند. لحظه ای بعد با حالت تهوع و بدون تامل پیاله را برداشت و با خشم آن را به دیوار كوبید، اما خیلی زود آثار پشیمانی در چهره اش آشكار شد. كلافه و در حالیكه سعی می كرد بر اعصاب خویش مسلط شود، برخاست و برای جمع كردن خرده شیشه ها كنار دیوار زانو زد.

- ببخشید مادر دست خودم نبود.

عالیه مبهوت بود و بدون آنكه علت رفتار فرزند را بداند، شماتت بار گفت:

- دیوونه شدی؟ این كاها چیه مرد؟

و كفری برخاست و جارو و خاك انداز و دستمال خیس آورد. در حالیكه برای جمع كردن خرده شیشه ها می نشست پنجه های تپلش را در موهای فرزند فرو برد و با مهربانی گفت:

- چته مادر! از وقتی برگشتی، دیگه اون كیان سابق نیستی.

كیان روی زمین رها شد ، یه مرد از هم پاشیده و ویران شده بود، به دیوار تكیه زد و گفت:

- نه نیستم..... به خدا نیستم.

عالیه خرده های شیشه را از دست كیان بیرون آورد. دستمال خیس را روی انگشت های او كشید. چشم در چشم او دوخت و با كمی تردید پرسید:

- تو عزادار كسی هستی؟!

دیگر وقتش رسیده بود تا زبان به اعتراف بگشاید و از غم از دست دادن عشقی كه او را به سرحد جنون می كشید سخن بگوید، از این رو پیراهنش را لای دو انگشت گرفت و گفت:

- همه این دیوونگی های پسرت.... واسه از دست دادن عشقشه مادر... عشقش.

دهان عالیه از فرط تعجب باز مانده بود، كیان ادامه داد:

- خیلی دوستش داشتم، خیلی زیاد. ولی اون بی وفایی كرد و رفت، رفت و دیگه....

كیان سكوت كرد. مادر دست بر شانه او گذاشت و با تعجب پرسید:

- صبر كن ببینم! چی داری میگی؟ از كی داری حرف می زنی؟!

چشم كیان به نقطه ای خیره ماند. سیمای غزاله را یه یاد آورد و گفت:

- اون آهوی گریزپا كه من رو به داغ خودش نشونده .....غزاله است.

- غزاله!!!!! غزاله دیگه كیه؟!

- همسفرم، رفیق نیمه راهم.

- نكنه منظورت همون متهمیه كه باهات گروگان گرفتن!!؟

كیان سر به علامت تایید تكان داد و عالیه پوزخندی زد و گفت:

- حتما شوخی می كنی؟

- به من میاد كه حوصله شوخی داشته باشم؟

- مشتاق شدم ! بگو... می خوام بدونم چه بر سر پسرم اومده كه توی این سفر پرخطر و كوتاه، وقت عاشق شدن هم داشته.

- عشق كه وقت سرش نمیشه، میشه؟

- شاید هم احتیاج نباشه چیزی بگی. باید حدس بزنم یه زن بزهكار، چه جور تونسته پسرم! كیان من رو!!! از راه به در كنه.

- هیچ توقع نداشتم مادر! چطور می تونی در مورد كسی كه ندیدی این طور ناعادلانه قضاوت كنی. غزاله من یه فرشته بود.

آه كشید و با حسرت گفت:


romangram.com | @romangram_com