#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_116
- مگه سرهنگ كرمی براتون شرح نداده!؟
- بله گفتن، ولی....
اشك در چشم غزل حـ ـلقه زد.
- لباس سیاه رو به تازگی از تنم درآوردم....
كیان در خلال صحبت غزل به آرامی گفت: (خدا صبرتون بده). غزل تشكر كرد و در حالیكه اشكهایش را پاك می كرد، ادامه داد:
- برام بگین ....این حق منه كه بدونم خواهرم چطور و در چه وضعیتی مرده.
آه از نهاد كیان بلند شد. زمزمه دلش بود كه: (كاش داغ دلم رو زنده نمی كردی)، سر به زیر شد و پس از تامل كوتاهی گفت:
- زیر شكنجه طاقت نیاورد.
چهره غزل درهم شد. به سختی جلوی هق هقش را گرفت و پرسید:
- می خوام از یه چیز مطمئن باشم....
اما نتوانست جمله اش را تمام كند. كیان تیز و با درایت بود بی تامل گفت:
- مطمئن باش هرگز نجابتش زیر سوال نرفته.
- نمی دونم چرا نمی تونم باور كنم كه غزاله مرده... یه گور خالی هیچ احساسی رو به آدم نمیده.
چشمهای پر التماسش را در چشم كیان دوخت و افزود:
- شاید دیگه هیچ وقت شما رو نبینم! می تونم یه تقاضا از شما داشته باشم؟
كیان چشم بست و به علامت مثبت سرتكان داد.
- برام بگید ... مو به مو.... می خوام بدونم چه بر سر خواهرم اومده.
برای كیان یادآوری گذشته سخت بود، اما به دلیل احترام و عشقی كه به غزاله داشت فكر كرد شاید شرح وقایع، مرهمی بر دل خواهر داغدارش باشد. از این رو بدن آنكه اشاره ای به جرییات و روابط عاطفی اش داشته باشد، تمام ماجرا را شرح داد. وقتی ساكت شد چشمان غزل از فرط اشك قرمز و كوچك شده بود.
دیگر صحبتی باقی نمانده بود و غزل باید می رفت. در حالیكه با توضیحات كیان سبكبال تر به نظر می رسید، خداحافظی كرد، اما در آستانه خروج از در ایستاد و گفت:
- یه سوال دیگه؟ به نظر شما غزاله چه جور زنی بود؟
لبخند كیان تلخ بود.
- دنبال چی هستی!؟
- بعد از بلایی كه سرش اومد و بی گناه كنج زندون افتاد، برام مهمه كه نظر شخص شما رو بدونم.
كیان احساس كرد كه قبلش لای منگنه فشرده می شود. سعی كرد خوددار باشد، با این حال صدایش آهنگ غم داشت، گفت:
- مغرور و سركش... شفاف و زلال..... پای سفر و بال پرواز.
غزل میان اشك لبخندی زد و گفت:
- می دونستم... اگر غیر از این می گفتین بی انصافی بود.
و به سرعت خارج شد.
با خروج غزل، كیان نفس حبس شده اش را بیرون داد و با رخوت روی صندلی رها شد.
آفتاب چون همیشه تند و گزنده پرتوافشانی می كرد و تن زمین را خشك و پرحرارت می ساخت.
عالیه برای جلوگیری از تابش تند آفتاب، پشت پنجره ها را حصیر چوبی زده بود و هر از گاهی وقت خنكای صبح و عصر با پاشیدن آب به آنها باعث می شد نسیم خنكی از لابلای درزها به داخل ساختمان نفوذ كند.
از كار شستن حیاط كه خلاص شد، به سراغ فرزند رفت. ضربه ای به در نواخت و بلافاصله در را باز كرد. نگاه غمبار و پرحسرتش را به روی فرزند پاشید و به آرامی گفت:
- كیان مادر! نمی خوای صبحانه بخوری؟
كیان غلتی زد و كمی درز چشمش را باز كرد: (سلام)، چهره او در خواب هم نشان از غم و اندوه داشت. مادر پیر نگران از كسالت فرزند با صدایی آمیخته به بغض گفت:
- آخه تو چته پسرم؟ چرا حرف نمی زنی؟ ببین چه به روز خودت آوردی؟
romangram.com | @romangram_com