#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_114

عالیه قصد داشت كیان را محاكمه كند. بنابراین لحن جدی به خود گرفت و گفت:

- آخه تو چه مرگته؟ چرا تا اسم سمانه و زن و ازدواج رو می شنوی رم می كنی!

- چشم ازدواج می كنم... اگه فرمایش دیگه ای نیست برم یه دوش بگیرم، البته اگه زیر دوش غش نكنم.

- برو دوش بگیر. ولی وقتی اومدی بیرون باید به من توضیح بدی.

كیان در حالیكه خسته از سفر بیست روزه اش به افغانستان بود، بی حوصله به حمـ ـام رفت. دقایقی بعد در حالیكه مشغول خشك كردن موهایش بود، مورد خطاب مادرش قرار گرفت:

- كیان، بیا مادر... شام یخ كرد.

- اومدم خانم خانما.

كیان در حالیكه با دوش گرفتن كمی سرحال شده بود، با اشتها غذایش را در سكوت صرف كرد و بلافاصله با ابراز خستگی شب به خیر گفت و به اتاق خوابش رفت، اما عالیه مصمم بود حرف بزند. بدون توجه به خستگی كیان، پشت سر او وارد اتاق شد و گفت:

- نمی ذارم این دفعه قِصِر در بری.

كیان روی تخـ ـت ولو شد و به التماس افتاد.

- جون حاج خانم بی خیال شو، من دارم غش می كنم.

- فقط ده دقیقه. قول میدم جوابت رو كه شنیدم، برم بیرون.

- جواب شما معلومه... من زن نمی خوام.

- تو غلط می كنی. مگه دست خودته.

- مادر! جونِ من تمومش كن.

- سی و پنج سالته، یه نگاه به خواهر و برادرات بنداز ... بچه هاشون امروز و فرداست كه برن خونه بخت، ولی تو هنوز عزبی... تو كه این قدر ادعا می كنی... تو كه این قدر دم از خدا و پیغمبر می زنی، چطور به واجب ترین دستور دینی عمل نمی كنی.... كاش برادرت ایران بود و یه خرده تو رو نصیحت می كرد.

- چَشم.... چَشم... به موقعش به دستور دینی ام عمل می كنم.

- موقعش كِیه؟... بذار دخترخاله ات رو برات خواستگاری كنم، دستش رو بگیر بیار و زندگی مشترك رو شروع كن.

كیان با كلافگی برخاست.

- مادر اگه قراره ازدواج كنم، كه می كنم، هر زنی رو حاضرم بگیرم الا سمانه.

- آخه چرا؟ مگه سمانه چشه؟

- مادر، سمانه دختر گلی یه، یه خانم تمام و كماله... ولی من علاقه ای به او ندارم.

كیان در حالیكه می نشست با یادآوری غزاله با لحنی سرد افزود:

- شاید اگه وضعیتم تغییر نكرده بود، دلت رو نمی شكستم.

- الان حضرت آقا چه وضعیتی دارن؟... نكنه فكر می كنی پست و مقامی داری و سمانه در شان تو نیست!

- نه عزیز دلم! ربطی به این موضوع نداره.

- به هر حال من دیگه صبر نمی كنم، ماه صفر كه تموم شد، زنگ می زنم به خواهرت كه بیاد. بالاخره تكلیفت رو معلوم می كنم.

كیان خمیازه ای كشید و میان تخـ ـت ولو شد.

- باور می كنی كه نمی شنوم چی میگی.

سر كیان به بالشت نرسیده از حال رفت. عالیه پتو را روی او كشید و زمزمه كرد: (بمیرم الهی! بچه ام چقدر خسته بود).





سقف بلند و گنبدی خانه قدیمی به نظرش كوتاه و دلگیر می آمد. قاب عكسهای چیده شده روی طاقچه، گویی به خاطره دور از ذهن بدل گشته بودند.

با حسرت از دست رفتن روزهای خوش و شیرین گذشته، برخاست و مقابل عكسها ایستاد.

نگاهش را در چهره مادر دقیق كرد. چقدر احساس دلتنگی می كرد. چقدر به لبخندهای منعكس شده در تصویر نیاز داشت. دستهای لرزانش را بلند كرد و روی تصویر مادر كشید.

قطرات اشك برای فرار از چشمانش مسابقه گذاشته بودند.

- دلم برات تنگ شده مامان... تو كجایی... بیا ببین دخترت چقدر تنهاست.

از پشت پرده تار دیدگانش، در تصویر غزاله خیره ماند.

- خیلی بی معرفتی! به تو هم میگن خواهر! می دونستی بعد از مادر دلم رو به تو خوش كردم! چرا رفتی؟ چرا تنهام گذاشتی؟


romangram.com | @romangram_com