#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_113

- نوكرتم.

استرس وجود سردار را فرا گرفت. پشیمان از گفته خود با صدای لرزانی گفت:

- كیان خیلی مراقب باش. نه می خوام دردسر درست كنی، نه آسیبی به خودت برسه... می فهمی؟





مشغول صحبت بودند كه كلید درون قفل چرخید و كیان وارد شد.

سمانه از گوشه پرده نگاه كرد:

- خاله! آقا كیان تشریف آوردند.

قلب مادر پیر گرم شد و نفسی به راحتی كشید. آرزوی دلش شده بود كه دیگر فرزندش به ماموریت های خطیر و طولانی نرود. در حالیكه غیبت ناگهانی و دوباره كیان را كه به عنوان ماموریت خانه را ترك كرده بود نمی دانست، با خوشحالی شكر خدا را به جا آورد و به استقبال دوید.

سمانه از غیبت طولانی كیان بی اطلاع بود، وقتی شور و اشتیاق عالی را دید، متعجب پرسید:

- چیه خاله مگه اتفاقی افتاده!؟

- بیست روز ازش بی خبر بودم. نمی دونم چه ماموریتی بود كه خبری از خودش نمی داد. ترسیدم مثل دفعه قبل از من پنهان كرده باشن.

- حالا كه خدا رو شكر سالمه، چشم و دلت روشن خاله.

- از پا قدم خوب تو بود عروس گلم.

سمانه گونه های گل انداخته اش را از عالیه پنهان كرد و كمی خود را مرتب كرد و به انتظار ورود كیان نشست. كیان با دیدن یك جفت كفش ناآشنا یاا... گفت و منتظر ایستاد. عالیه سراسیمه و با چشمهای اشكبار به استقبال فرزند دوید و او را در آغـ ـوش كشید. دستهای كیان دور گردن مادر حـ ـلقه شد:

- قربونت برم مادر، نبینم گریه كنی.

- آخه پدر صلواتی نمی تونستی یه پیغامی! خبری! چیزی از خودت بدی.... دیگه داشتم دیوونه می شدم.

- قربون اون شكل ماهت برم، منكه گفتم نمی تونم تماس بگیرم.

- چه كار كنم؟ دل صاحاب مرده من طاقت نداره.

كیان خم شد و مشغول باز كردن بند پوتینش شد. بار دیگر چشمهایش به كفش ناآشنا خورد و پرسید:

مهمون داریم مادر؟

- مهمون كه نمیشه بگی. انشاا... به همین زودی ها صاحب خونه میشه.

فهمیدن اینكه چه كسی مهمان مادر است، دشوار نبود. به محض اینكه دهان مادر بسته شد. كیان عصبانی چشم بست و مجددا شروع به بستن بند پوتینش كرد.

- چی شد پس! پشیمون شدی؟

- اصلا یادم نبود، گزارش ماموریت توی ماشین جا مونده. باید برم اون رو تحویل فرمانده بدم، والا بدجوری توبیخم می كنه.

- حالا دیر نمیشه. بیا تو، یه احوالی بپرس، یه چای بخور بعد.

كیان در حالیكه به سمت پله های ایوان می رفت گفت: (زود برمی گردم)، و به سرعت منزل را ترك كرد.

عالیه مبهوت به در حیاط خیره ماند. سمانه كه برای شنیدن گفتگوی آنها گوش تیز كرده بود جلو آمد و گفت:

- آقا كیان رفتن بیرون.

- آره خاله، مثل اینكه یادش رفته بود گزارشش رو تحویل بده.... زود برمی گرده.

احساس سمانه می گفت كیان مثل همیشه گریخته است، سكوت كرد و بی حوصله و دمق در انتظاری بیهوده ساعاتی را گذراند تا اینكه با نزدیك شدن عقربه های ساعت به عدد هفت، چادرش را به سر كشید و با تشكر از عالیه داخل حیاط شد.

عالیه در حالیكه تا دم در حیاط مشایعتش می كرد، گفت:

- می بینی خاله! شغل كیان من اینه، یه وقت در طول روز، یه دقیقه هم نمی بینیش یه وقت هم یه ماه، دو ماه به كلی مفقود میشه.

برای سمانه این حرفها توجیه رفتار زشت كیان بود. بـ ـوسه ای به گونه خاله نواخت و بیرون زد.

كیان در انتهای كوچه و داخل اتومبیل خواب آلود چشم به آیینه داشت. در حالیكه از فرط خستگی روی پا بند نبود، هر لحظه انتظار بیرون آمدن سمانه را می كشید.

به محض مشاهده چادر سیاه او گذشتنش از خم كوچه دنده عقب گرفت و به سمت منزل رفت. حتی حال پارك كردن ماشین را نداشت، از این رو آن را داخل كوچه گذاشت و وارد شد. پای كیان كه به هال رسید، عالیه با ترشرویی غیظ كرد و قیافه گرفت.

- سلام.

- چه سلامی، تو آبروی من رو بردی.

- تا همین الان گرفتار بودم. به جون مادر خیلی خسته ام. بی خیال شو.


romangram.com | @romangram_com