#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_1
فصل 1
-ببین غزاله! من این حرفها سرم نمی شه. اگه یه هفته، ده روز شوهرت رو ول كنی ،قول می دم هیچ اتفاقی نیفته.
-عزیزم! گفتم كه یه هفته مونده به عروسی می یام...الان اصرار نكن.
-نه جونم! این طوری نمیشه،تا تو نیای، نه لباس انتخاب می كنم، نه سفره عقد... حالا خود دانی. اگه روز عروسی برسه و كارهای من مونده باشه، تو مقصری.
اصرار مهناز فرصت فكر كردن را از غزاله گرفت، از این رو با تامل كوتاهی گفت :
-خیلی خب، با منصور صحبت می كنم، ببینم چی میشه.
-آفرین دختر گل. من هم همین الان زنگ می زنم به اداره اش و سعی می كنم مخش رو بزنم.
وقتی غزاله گوشی را گذاشت،یك نفس عمیق كشید، اما بلافاصله چشمش به دستمال گردگیری توی دستش افتاد، نگاهی به اطراف انداخت. آپارتمان هفتاد متری كوچكش تمیز و مرتب به نظر می رسید.
فرشهای نه متری كرم رنگ ، سالن بیست متری آپارتمان را پوشش داده بود. راحتی های قهوه ای، متضاد رنگ فرشها، متناسب با آنها ست شده بود. با دست پرده حریر با گلدوزی گیپور شكلاتی را مرتب كرد. دستمال كشید روی گلبرگهای فصل پاییز گلدان مصنوعی اش. با آنكه عاشق گل و گلدانهای طبیعی بود، به دلیل كمبود جا، از داشتن گلدانهای طبیعی محروم بود. از همان جا آهسته و بی صدا به اتاق ماهان سرك كشید.
كودك شیرین و زیبا ، در حال بازی با اشیایی بود كه از بالای تخـ ـتش آویزان بود.چرخید و نگاهی به ساعت انداخت.كورس عقربه ها به عدد دوازده می رسید. به آشپز خانه رفت.
خورش كرفس داشت جا می افتاد.آب برای پختن برنج روی گاز گذاشت و تا جوش آمدن آن مشغول تهیه سالاد شد، سپس به سوی حمـ ـام شتافت . گریه ماهان او را سراسیمه از حمـ ـام بیرون كشید. كوچولوی بازیگوش حسابی گرسنه بود و مجال درست كردن شیر به مادرش نمی داد. وقتی غزاله سر شیشه را در دهان كوچك فرزندش فرو برد،كودك لبخندی زد و با ولع مشغول مكیدن شیر شد و مـ ـست قیلوله ، به خواب رفت. بار دیگر نگاه غزاله روی ساعت زوم شد. عقربه ها رسیدن مسعود را نشان می داد و او را در پوشیدن لباس به عجله ای مضاعف وا می داشت.
پیراهن گوجه ای رنگ با اندامش تناسب داشت. ریمل و مداد سیاه، چشمانش را براق تر و ماتیك گلبهی لبـ ـهایش را خوش تركیب تر ساخت. چانه اش را بین انگشتان قرار داد و صورتش را به چپ و راست متمایل كرد . از آرایشش رضایت داشت. گیسوان مرطوبش را روی شانه رها كرد ، اما قبل از برس كشیدن، صدای چرخیدن كلید در قفل، او را وادار كرد با عجله به استقبال همسرش بدود.
منصور پس از استقبال پر شور از سوی همسرش، به شوق دیدار فرزند نگاهی با اطراف انداخت و پرسید:
-ویتامین بابا كجاست؟
-خواب تشریف داره.
romangram.com | @romangram_com