#چشمان_سرخ_آبی_پارت_5
حقیقت این بود که الویس خواندن هر گونه کتاب افسانه اي و تخیلی و تماشاي هر نوع فیلم از این دست را
براي آیدن ممنوع کرده بود. در عوض او را تشویق به خواندن کتاب مقدس و کتابهاي علمی ریاضی و نجوم
می کرد.
آیدن لبخند تلخی زد و بلندي هاي بادگیر را به قعر چمدان کتابهایش فرستاد.
هوا سرد و مه آلود بود. اتوموبیل از میان جنگلهاي انبوه و پهن برگ می گذشت. بازتاب تصویر درختان سر به
فلک کشیده اطراف جاده در چشمان سبز یشمی و آینه وار آیدن دیدنی تر بود. آیدن نگاهی به الویس انداخت
که مشغول تمیز کردن کفشهایش بود و به راننده غر می زد که خیلی آهسته حرکت می کند. آیدن اما این
سرعت را دوست داشت زیرا به او فرصت می داد تا خوب به عمق جنگل خیره شود و میان شکوه و زیبایی آن و
تخیل بی حد ومرز خودش ارتباط ایجاد کند.
الویس پس ازساعت ها سکوت آیدن را شکست.
- هی آیدي ... اینقدر به اون دختره فکر نکن.
آیدن سري تکان داد و گفت:
- من به رز فکر نمی کردم.
و این حقیقت داشت. تنها چیزي که آیدن به آن فکر نمی کرد رز بود. به محض ورودشان به انگلستان ، الویس
که از تماسهاي مکرر رز کلافه شده بود ، تلفن همراه آیدن را از او گرفت و خط تلفنش را درون سطل زباله
یکی از توالت هاي عمومی انداخت. تلفن همراه آیدن خاموش بود. گرچه الویس به او وعده یک خط تلفن
انگلیسی را داده بود اما این مساله کمکی به آیدن نمی کرد زیرا الویس آیدن را تهدید کرده بود که اگر متوجه
ارتباط دوباره او با رز شود نه تنها خط تلفن بلکه تمامی امکانات ارتباطی ممکن را از او خواهد گرفت.
آیدن با خود فکر می کرد که او به این تهدید ها احتیاجی ندارد. زیرا پیش از این نیز خودش تصمیم گرفته بود
romangram.com | @romangram_com