#چشمان_سرخ_آبی_پارت_35


گوش رسید. آیدن لوله را تحویل دورانت داد و کیفش را برداشت تا برود. دورانت به آهستگی گفت:

- بین خودمون می مونه؟

- البته. خدانگهدار

روي یکی از نیمکتهاي حاشیه حیاط نشست و کیسه هاي خون را با احتیاط داخل کیفش قرار داد.

-اون چیه؟

آیدن با اضطراب سر گرداند. اولاین بود.

-هیچی اولاین! به تو مربوط نمیشه. دست از سرم بردار.

- چرا گذاشتی اون ازت خون بگیره؟

- اینم جز همون مقولاتیه که به تو مربوط نمیشه ...

- اتفاقا به من ربط داره ... اینطوري لو می ریم. ما عادي نیستیم آیدن.

- نمی فهمم.

- من می دونم تو چی هستی ...

- من شئ نیستم اولاین ... من آدمم.

- فکر نکنم. چطور تو کلاس دووم آوردي؟ یعنی اون همه خون. .

- نمی فهمم.

- اگه بخواي می تونی.

آیدن سوار موتورسیکلتش شد و گفت:

- تو دیوونه شدي اولاین.

***

romangram.com | @romangram_com