#چشم_هایی_به_رنگ_عسل_پارت_66

در حالیکه سعی میکردم به من نگاه نکن، سرش را بعلامت مثبت تکان داد. کم مانده بود از ناباوری با سر به داخل آب سقوط کنم! او را بسمت خودم کشیدم .

- و اون دختر ، الهامه! مگه نه؟

باز هم سرش را تکان داد و خنده ای محجوبانه صورتش را پرکرد. اصلا در باورم نمی گنجید

- یعنی تو از الهام پناهی خوشت اومده؟ تو........تو دوستش داری؟!

خیلی سریع از جایش بلند شد و دست مرا هم کشید .

- فعلا هیچی مشخص نیست .این فقط یه احساسه ، حالا باشه برای بعد!

این را گفت و تمام طول مسیر ساحل تا ویلا را دوید و مرا هم با خودش همراه کرد .می دانستم برای فرونشاندن التهابش این عمل را انجام داده است و همین امر ، مرا به حدسی که زده بودم کاملا نزدیک کرد.

با ورودمان به ویلا متوجه شدم که هریک از بچه ها وسیله ای را برداشتخ و به بیرون می برند .ظاهرا قرار بود که آخرین نهار را در کنار دریا صرف کنیم .با کمک پسرها، زیرانداز را در ساحل پهن کردیم و وسایل ضروری را به آنجا انتقال دادیم .در حین خوردن چای و میوه، دایی منصور با همان لحن شوخ همیشگی خود گفت:

- امروز دیگه نوبت خانمهاست!میخواهیم همگی رو بندازیم توی دریا و از شرشون خلاص بشیم!

آقایان به اتفاق دست زدند و صدای اعتراض خانمها بلند شد .زن دایی چشم غره ای به دایی رفت و گفت:

- اقا منصور برمی گردیم خونه ها!

آقایان به قهقهه افتادند. هرکس برای به دریا انداختن خانمها پیشنهادی ارائه می داد. در همین احوال آقا وحید با نگاهی عاشقانه، دستهای خاله مریم را گرفت و گفت:

- من یکی زنم رو به دریا نمی اندازم ؛ حتی اگه به جاش پری دریایی بدن!

دای با شیطنت گفت:

- ای زن ذلیل!

ولی بلافاصله صدای دست و سوت دخترها و پسرها بلند شد و همه عشق و علاقه پرشور آنها را تحسین کردند .پس از کمی شوخی و خنده آقایان به تهدید خانمها حرف خود را پس گرفته و عذرخواهی کردند .

پس از این اتفاق هرکس به منظوری پراکنده شد. پدرها مسئولیت تهیه غذا را به عهده گرفتند .بچه ها با فاصله معینی مشغول بازی والیبال و مادرها هم مشغول حرف زدن شدند .

دست مهرناز کوچولو را گرفتم و کنار دریا شروع به ماسه بازی کردیم .بچه ها با داد و فریاد خواستند که به جمع انها ملحق شوم ولی من ترجیح دادم در خلوت خود به تنهایی با افکارم دست به گریبان باشم . بعد از کمی سر و کله زدن با مهرناز بسمت پدرها رفتم تا از نزدیک شاهد فعالیتشان باشم . ظاهرا برای نهار، جوجه کباب در نظر گرفته وبودند و به همبن منظور پدر و آقا وحید بسرعت آتش را رو به راه میکردند .دایی منصور ظرف روغن را به دستم سپرد .همانطور ایستاده بودم و بوی لذت بخش برخاسته از جوجه های به سیخ کشیده را که بریان می شدند، می بلعیدم که ناگهان صدایی از پشت سر، درست مثل وصل کردن برقی قوی، بدنم را لرزاند:

- خانم رها ، شما کار دیگه ای ندارید که اینجا ایستادید؟!

در زمان کوتاهی ، قلبم از تپش باز ایستاد ! ظرف روغن از دستم رها شد و مقداری از آن به لباس من و اقا کسری پاشیده شد . با ناباوری سربرگرداندم و مهران را با چهره ای لبریز از شیطنت و خنده ای مهار شده در پشت سرم دیدم!

- مثل اینکه شما رو ترسوندم! البته حقتونه چون بازی والیبال رو خراب کردید! نی نی کوچولو وقت کردی یه ذره ماسه بازی کن!


romangram.com | @romangram_com