#چشم_هایی_به_رنگ_عسل_پارت_65

- اصلا من میخوام بندازمت توی آب تا شنای تو رو ببینم!

جیغ دیگری کشیدم و به التماس افتادم

- نه تو رو خدا شایان! جان من کوتاه بیا

با بدجنسی قهقهه ای سر داد.

- پس باید بگی دلت برای کی تنگ شده که نیمساعته متوجه اومدن من نشدی!

- باشه، باشه می گم! قول می دم!

آرام کنارم نشست و مثل من، پاهایش را در آب فرو کرد

- خب بگو......... من منتظرم

دلم میخواست از فرزاد و احساس عجیب و غریبی که به او داشتم، سخن بگویم ولی حس مرموزی وادارم میکرد که فعلا موضوع را پنهان نگه دارم لبخندی زدم و گفتم :

- راستش به تو فکر میکردم!

- به من؟!

- خب ،آره ، مگه بده که به تو فکر کنم؟!

- نه ولی ............به چی من فکر میکردی؟!

چشمهایم را کمی تنگ کردم و با نگاهی عمیق گفتم :

- شایان چرا چند وقته اینقدر ساکت و مرموز شدی؟! انگار یه موضوعی ذهنت رو حسابی مشغول کرده ، درست نمی گم؟

- ای شیطون! تو باز کارآگاه بازیت گل کرد؟

- نه، ولی یه حدسهایی زدم

- و اون حدسها؟!

- من مطمئنم یه دختر فکر تو رو مشغول کرده؛ یه دختر خوشگل و خانم که من هم می شناسمش !

قهقهه ای زد و سرش را به زیر انداخت .خنده ای کاملا عصبی با چهره ای که از هیجانی نامشخص گل انداخته بود! با تعجب به او خیره شدم.

- درست گفتم ، نه؟!


romangram.com | @romangram_com