#چشم_هایی_به_رنگ_عسل_پارت_29

اون شب، برای اولین بار در زندگیم توی انتخاب لباس درمونده شدم . بالاخره کت و شلوار فوق العاده ساده و زیبایی رو که رنگ آبی آسمانی داشت انتخاب کردم .همونطور که انتظار می رفت ، راننده محسن ، راس ساعت تعیین شده اومد دنبالمون .بین راه شایان سعی میکرد باهام صحبت کنه و یه جورایی سرگرمم کنه، ولی من اصلا توی این دنیا نبودم . وقتی رسیدیم جلوی خونه شون ، دهان همه از تعجب باز مونده بود! خونه ای که ما روبروش قرار داشتیم ، قصری بود که خونه ویلایی و شیک ما در مقابلش ، یه آلونک به حساب می اومد .یه راه باریک، از جلوی در بزرگ حیاط، تا در ورودی ساختمون کشیده شده بود که دو طرفش رو انبوه درختان و گلهای زیبا پوشونده بود و در طرفینش هم، استخر و زمین بازی قرار داشت . راننده محسن، ما رو جلوی در خونه پیاده کرد .من بی اراده و مبهوت اونهمه زیبایی خیره کننده دست شایان رو محکم گرفته بودم که در ساختمون باز شد و محسن با چهره ای آراسته و خندان به استقبالمون اومد .با پدر و شایان به گرمی روبوسی کرد و محترمانه حال مادر رو پرسید . نمی دونم چرا قلبم دیوانه وار می زد و حسابی خودم رو باخته بودم! نگاه گرم و خیره کننده محسن که با طنین صدای گیرایش در هم آمیخته بود هم ، حال خرابم رو بدتر کرد .به آرامی سلام کردم و اون هم مثل خودم جواب داد:

- سلام خانم رها؛ خوشحالم که شما رو اینجا می بینم.آخه همه اش نگران بودم که نکنه شما دعوت منو قبول نکنید!

از اینکه نگران نیومدن من بود دچار حال عجیبی شدم. توی دلم غوغایی به پا شده بود که نگو.محسن همه رو به داخل خونه دعوت کرد. بمحض ورود به سالن بزرگ و مجلل خونه، یک زن و مرد با ظاهری فوق العاده آراسته و دختری زیبا و جذاب که ظاهرا خواهر محسن بود، به استقبالمون اومدند . همگی به ما خوش آمد گفتند ومادر محسن که با نگاهی مخصوص سر تا پام رو برانداز میکرد ؛ من رو محکم توی بغلش فشرد و گفت:

- محسن حق داشت که اینقدر از شما تعریف میکرد! چه دخرت ناز و ملوسی! عین یه بچه گربه، جذاب و دلربا!

از تسبیح مسخره اش اصلا خوشم نیومد ولی به روی خودم نیاوردم .

بعد از احوالپرسی و پذیرایی ها معمول ، همه خیلی زود با هم صمیمی شدند و هرکس، هم صحبتی برای خودش پیدا کرد و من و هانیه هم با هم مشغول صحبت شدیم .توی همون نگاه اول ، آرایش غلیظ و طلاهای هانیه و مادرش، توجه من رو جلب کرد ، ولی من اون موقع کور بودم و چشمام به روی حقایق بسته بود .

هانیه دختر خونگرمی بود که خیلی زود، پایه های صمیمیت بین من و خودش رو پی ریزی کرد .شب آرام و خوبی بود و همه بنوعی، از اون لذت بردیم .

در خلال صحبتهای هانیه، گاهی متوجه نگاههای خیره محسن می شدم و هربار این من بودم که با خجالت سرم رو پایین می انداختم .با هر شعله نگاهش،انگار تمام خون بدنم، به صورتم هجوم می آورد و تنم از حرارت گر می گرفت .هانیه و مادرش هم با نگاههای خریدارانه من رو برانداز میکردند که از چشم پدر ومادر دور نموند .مادر محسن حتی یک لحظه رو هم از تعریف کردن در مورد چهره و اندام من ، از دست نمی داد .قبل از صرف شام ، هانیه گفت:

- شیدا جون ، دوست داری اتاقم رو بهت نشون بدم؟

با خوشحالی ، از پیشنهادش استقبال کردم و زیر فشار نگاههای عاشقانه محسن که به من دوخته شده بود ، به دنبالش رفتم.بعد از رسیدن به انتهای سالن ، از پله های زیبایی به سالن طبقه بالا وارد شدیم .توی لحظه اول کثرت اتاقها برام جالب بود؛ یک سالن مستطیل شکل که دو طرفش پر از اتاقهای در بسته بود و کف سالن گلهای زینتی قرار داده بودند و به دیوارها، تابلوهای نفیس آویزان بود .دومین اتاق متعلق به هانیه بود .درش رو باز کرد و دست من رو کشید و به داخل هدایتم کرد .اتاق زیبایی بود که با وسایلی لوکس و دیدنی تزئین شده بود .من رو روی تخت نشوند و چند تا آلبوم به دستم داد و خودش مشغول شد .عکسها مربوط به هانیه و دوستانش بود و هیچ عکس خانوادگی در اون آلبوم وجود نداشت! در حالیکه من بشدت مایل بودم عکسهای محسن رو ببینم .

بعد از دیدن آلبومها، بلند شدیم که به پایین برگردیم .از در اتاق که خارج شدیم، متوجه شدیم که در اتاق بغلی نیمه بازه! هانیه یک لحظه ایستاد و با هیجان بچه گانه ای گفت:

- شیدا دوست داری یواشکی سری به اتاق محسن بزنیم؟! اتاق قشنگی داره!

با خجالت گفتم:

- وای نه هانیه جون! این کار اصلا درست نیست، بهتره که بریم پایین......

ولی دست بردار نبود .با سماجت دست من رو کشید و بطرف اتاق رفت و گفت:

- بیا فقط یه دقیقه، زود برمی گردیم!

از اینکه بی اجازه وارد اتاقش شده بودم ، بشدت می ترسیدم و دلم نمی خواست زودتر از اونجا فرار کنم . نگاهی اجمالی به اطراف انداختم؛ اتاق بزرگی بود با دکوراسیون کرم و قهوه ای . یه عکس بزرگ از محسن هم به دیوار نصب شده بود . از هانیه پرسیدم:

- چرا این اتاق اینقدر تاریکه ؟ روشنایی دیگه ای نداره؟!

- محسن زیاد از نور خوشش نمیاد . ولی در عوض تا دلت بخواد به نور کم و رمانتیک علاقه داره!

خندیدم:

- چه جالب!


romangram.com | @romangram_com