#چشم_هایی_به_رنگ_عسل_پارت_28

نگاهی به من انداخت و سرعتش رو کم کرد .ناخودآگاه به عقب برگشتم پسری تقریبا بیست و سه چهار ساله، با سری خونین و لباسهایی خاکی، عقب ماشین بیهوش افتاده بود! موهای آرایش شده اش با خون آغشته شده بود. توی همون حالت هم کاملا مشخص بود که قیافه زیبایی داره .یکدفعه بغضم ترکید و دقیقا تا خود بیمارستان ، یکریز گریه کردم .بمحض رسیدن به نزدیکترین بیمارستان، شایان پیاده شد و بعد از چند لحظه با چند پرستار و یه تخت روان برگشت . پرستارها، پسرک رو از عقب ماشین خارج کردند و سراسیمه به داخل ساختمان بردند .من با گیجی مشهودی پیاده شدم و به اطراف نگاه کردم ! شایان چند قدمی جلو رفت و بعد برگشت و با عجله، دست من رو گرفت و با خودش کشید . مصدوم رو خیلی سریع به اورژانس بردند و برای انجام یک سری آزمایش و عکسبرداری، پول خواستند .هرچی که همراه خودم و شایان بود دادیم و بلافاصله پدر رو در جریان گذاشتیم .لحظه ها با دلهره و عذاب سپری می شدند .من روی نیمکت نشسته بودم و شایان هم، با بی قراری قدم میزد ..همزمان با رسیدن پدر و مادر، افسر نیروی انتظامی هم به ما نزدیک شد. شایان و پدر، هر دو بسمت دیگه سالن رفتند تا به سوالهای افسر جواب بدن. مادر هم با مهربونی، در حالیکه چشماش سرخ و متورم بود و کاملا مشخص بود گریه کرده، من رو در آغوش گرفت و شروع کرد به دلداری دادن من! تازه اون موقع بود که متوجه شدیم پیشونی منم بر اثر اصابت به شیشه زخمی شده! با کمک مادر و یه پرستار جوان، محل زخم رو شستشو دادیم و با یه چسب بزرگ ، روی اونو بستیم .شایان تا زمان بهوش اومدن اون پسرک، بازداشت و با قرار وثیقه آزاد شد . هیچوقت اونهمه خونسردی و آرامش پدر ومادر رو فراموش نمی کنم .با اینکه کاملا واضح بود از درون منقلب هستند ، ولی مدام با من و شایان صحبت و گاهی حتی شوخی هم میکردند .کم کم دایی منصور و مهرداد و عمو کامران هم از راه رسیدند .

تقریبا اواسطشب بود که اون جوون به هوش اومد . به لطف خدا، تمام اعضای بدنش سالم بود و کوچکترین خونریزی داخلی هم نداشت . فقط قسمتی از سرش به دلیل برخورد با سپر ماشین ، شکسته بودد که حالا بانداژ شده و جای نگرانی نبود . وقتی حالش مساعد شد ، همگی به اتاقش رفتیم . بمحض داخل شدن نگاهی به همه ما کرد و نگاه خیره اش روی من ثابت شد .لبخندی زد و از همه بخاطر حضورشون تشکر وخیلی سریع اعلام کرد که از شایان هیچ شکایتی نداره و این تصادف بخاطر بی احتیاطی خودش بوده .گوشه ی اتاق ایستاده بودم و می دیدم اون پسر، که حالا می دونستم اسمش محسن پارسایی بود گهگاهی با نگاهی خریدارانه، براندازم می کنه .

محسن فردای اون روز ، از بیمارستان مرخص شد. بقدری مودب و مهربون بود که مهرش به دل همه نشست .اونقدر از زحمات پدر و شایان تشکر کرد که همه خجالت زده شدند . حتی چند بار میخواست دست پدر رو ببوسه که اون مانع می شد .

بعد از اون اتفاق ، همه چیز به روال عادی برگشت و شایان هم با احتیاط بیشتری، رانندگی میکرد .همه ما خدا رو شکر کردیم که این حادثه به سادگی و به خیر و خوشی تموم شد .ولی دقیقا سه روز بعد حادثه دوم رخ داد!

جلوی مدرسه از ماشین پیاده شدم و بعد از خداحافظی با شایان به راه افتادم .هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بودم که متوجه شدم کسی بنام ، صدام می کنه! با تعجب به عقب برگشتم .پسری جذاب با سری بانداژ شده و چهره ای آشنا ، پیش روم ایستاده بود .درحالیکه نفس نفس می زد گفت:

- سلام ، روزتون بخیر! من رو شناختید؟!

با تعجب نگاهی به صورتش انداختم:

- خدای من! آقای پارسایی شما اینجا چکار می کنید؟! حالتون چطوره؟

لحظه ای صبر کرد تا نفسش منظم شد .بعد در حالیکه دستش رو روی قلبش گذاشته بود گفت:

- از لطفتون ممنونم . من رو ببخشید که اینجا مزاحمتون شدم .چون آدرس دیگه ای ازتون نداشتم .مجبور شدم بیام اینجا .حدس زدم شاید بتونم شما رو توی این مدرسه پیدا کنم .الان دو روزه که به اینجا میام و امروز خدا با من بود!

تعجبم بیشتر شد و پرسیدم:

- برای انجام چه کاری این قدر خودتون رو به زحمت انداختین؟!

لبخندی زد:

- میخواستم رسما شما رو به منزلمون دعوت کنم تا هم پدر و مادرم با خانواده تون آشنا بشن و هم به این وسیله از زحماتتون تشکر کرده باشم .

شرمزده از اینهمه محبت و قدر دانی ، سرم رو پائین انداختم:

- خواهش میکنم؛ شما لطف دارید ! نیازی به تشکر نیست.ما که کاری نکردیم! حالا چه کمکی از من ساخته است؟!

لبخندش عمیقتر شد:

- اگه لطف کنید و آدرس منزلتون رو به من بدید تا حضورا خدمت برسم و شما رو دعوت کنم، ممنون می شم .

با عجله آدرس رو نوشتم و اون هم صمیمانه تشکر کرد و توی اوج بهت و ناباوری من، سوار اتومبیلی شیک و گرون قیمت شد و رفت .

بمحض اینکه رسیدم خونه، همه چیز رو تعریف کردم .همونطور که انتظار می رفت، محسن همون شب اومد و ما رو برای پنجشنبه همون هفته، به منزلشون دعوت کرد.موقع رفتن هم خیلی تاکید کرد که خودش، راننده ای به دنبالمون می فرسته که دچار مشکل نشیم .بعد از رفتنش ، من هنوز از حالت نگاه و بوی خوش ادوکلنش گیج بودم و به صحبتهای اعضای خانواده که در موردش اظهار نظر می کردند، گوش می دادم. هرکس یه چیزی می گفت و فقط شایان بود که متفکر به نظر می رسید .ولی در مجموع به این نتیجه رسیدیم که محسن پسر فوق العاده مهربون و متشخصیه و کاملا مشهوده در یک خانواده اصیل و محترم زندگی میکنه.

پدر، فردای اون روز با محسن تماس گرفت و خبر رفتن ما رو اطلاع داد .شوق عجیبی توی دلم بود! اونقدر دلهره و اضطراب داشتم که از درس و مدرسه ، چیزی نفهمیدم .من دختر بی پروا و گستاخی نبودم و همیشه مراقب اعمال و رفتارم بودم، ولی توی عمق چشمهای سیاه و خمار محسن یه چیزی بود که من رو دیوونه میکرد . یه حس فریبنده که برای دختر کم سن و سال و بی تجربه ای مثل من، دردسر ساز بود!


romangram.com | @romangram_com