#چشم_هایی_به_رنگ_عسل_پارت_26

دیگر متوجه ادامه صحبتش نشدم. با شنیدن نام محسن ، انگار که برقی قوی به بدنم وصل کرده باشند ، سر تا پایم شروع به لرزیدن کرد .مات و مبهوت به کتی که تند تند لبهایش تکان میخورد نگاه کردم .گویی اصلا در این دنیا وجود نداشتم . هیچ صدایی را نمی شنیدم .کتی که انگار تازه متوجه حالم شده بود، با نگرانی سر جایش نشست .

- شیدا حالت خوبه؟ چرا رنگت پریده؟!

کتی شانه هایم را تکان داد و ژاله هم چند قطره از آب لیوان را به صورتم پاشید و گفت:

- دیوونه کم حواس ! چرا اسمش رو جلوی این طفلک آوردی؟ حالا چکار کنیم؟

کتی در حالیکه بغض کرده بود و حلقه اشکی می رفت تا در چشمهایش جا خوش کند، جواب داد:

- من که منظوری نداشتم ! شیدا جان تو رو خدا یه چیزی بگو......... اصلا غلط کردم، خوبه؟

زبانم را که مثل چوب خشک شده بود، بسختی روی لبهای ملتهبم کشیدم و گفتم:

- من.......حالم خوبه عزیزم...........نگران نباش!

- ببخشید ، نمی دانستم تو رو ناراحت کنم

دستش را گرفتم :

- می دونم ، من اصلا ناراحت نشدم، فقط مدتها بود که دیگه این اسم رو نشنیده بودم. به همین خاطر شوکه شدم!

ژاله با نگرانی پرسید:

- حالت چطوره؟ بهتر شدی؟

- آره خوبم .اصلا ولش کنید ، برگردیم به بحث خودمون

ژاله با دقت بیشتری به صورتم نگاه کرد و پرسید:

- ببینم شیدا، مگه تو هنوز درگیر اون ماجرا هستی؟!

سرم را به زیر انداختم و او ادامه داد:

- تو اصلا نباید واکنش نشون بدی، سعی کن همه چیز رو از درونت بریزی بیرون .اگه بخوای همیشه همینطور عکس العمل نشون بدی .دائما در عذابی.اگه دوست داشته باشی می تونی همه چیز رو برامون تعریف کنی .خیلی دلم میخواست خودت همه چیز رو برامون بگی.

کتی هم در حالی که چشمهایش هنوز مرطوب از نم اشک بود، اضافه کرد:

- آره شیدا! راست می گه ، خودت همه چیز رو تعریف کن

با وحشت گفتم:


romangram.com | @romangram_com