#چشم_هایی_به_رنگ_عسل_پارت_19

- بله قربان!

نگاه ملامتگرش ، مرا متوجه اشتباهم کرد و بلافاصله با گفتن جمله « آخ! معذرت میخوام» از اتاق خارج شدم و نفس عمیقی کشیدم .توی دلم گفتم :« چه آدم نکته سنجی!»

در تمام مدت اشتغالم در شرکت، هنگام صرف نهار، همه همکارها برای خود غذا می آوردند، ولی من به سالن غذاخوری که در طبقه سی و یکم قرار داشت می رفتم .سالن دنج فوق العاده زیبایی که همیشه تعدادی خانم و آقا در آن دیده می شدند .بلافاصله پس از خوردن غذا ، به شرکت برمی گشتم و همیشه به دلیل اینکه کمتر با آقا حیدر برخورد داشته باشم ، خود چای ام را می ریختم .

الهام و فهیمه خانم سرشان را روی میز گذاشته بودند تا برای دقایقی استراحت کنند و فرشاد هم مشغول کار بود .به اتاق بایگانی رفتم و در حالیکه کیک و چایی می خوردم ، پرونده هایی را که برای برداشتن فاکتورها آورده بودم، جا بجا میکردم .برای اینکه دستم زودتر آزاد شود و هر چه سریعتر کارم را به اتمام برسانم، تمام کیک را یکجا در دهانم فرو کردم . با اینکه خودم خنده ام گرفته بود، تند تند شروع به خوردن کردم ! لپهایم به اندازه دوتا گردو باد شده بود! در همان و دار، تقه ای به در خورد و متعاقب آن، آقای متین وارد اتاق شد! هر دو از دیدن هم در آن صحنه چنان جا خورده وبودیم که ناخودآگاه چشمهایمان گرد شد! من از دیدن او در اتاق بایگانی و او از دیدن دختری با لپهای باد شده!

ناگهان تکه ای از کیک به گلویم پرید و آنچنان به سرفه افتادم که نزدیک بود خفه شوم! دستم را جلوی دهانم گرفتم و تمام کیک را نجویده قورت دادم .اشکم بی اختیار سرازیر شد .آقای متین با دستپاچگی به طرفم آمد و لیوانی آب برایم پر کرد و به دستم داد .

- حالتون خوبه خانم رها؟! خواهش می کنم سعی کنید آروم باشید و نفسهای عمیق بکشید .

آب را به زحمت فرو دادم و در حالیکه صورتم از خجالت و سرفه های مکرر، گلگون شده بود، اشکهایم را پاک کردم و با شرمندگی گفتم:

- واقعا معذرت میخوام آقای متین! اگه امری دارید بفرمایید .

هنوز هم با نگاهی مات و متعجب، در حالیکه لبخند زیبایی روی لبهایش جا خوش کرده بود، نگاهم کرد. پس از چند لحظه پرسید:

- بهتر شدید؟

با خجالت ،سرم را تکان دادم و او پرونده ها را به دستم سپرد:

- اینها رو مرتب کنید و این لیست رو هم وارد کامپیوتر کنید .در ضمن پرونده های شرکت« مهر پویا» رو هم میخوام .

او به آرامی از اتاق خارج شد و من از دست خودم حرص خوردم .با این اتفاقات مسخره ای که رخ داده بود، حتما پیش خودش فکر میکرد یک دختر بچه لوس و دست و پا چلفتی هستم!

پرونده ها را آماده کردم و بیرون آمدم .با ناراحتی بسمت خانم کریمی رفتم و با لحن پرخواهشی گفتم:

- میشه لطف کنید و این پرونده ها رو به دفتر آقای متین ببرید؟!

با تعجب و کنجکاوی ، صورتم را کاوید و پرسید:

- اتفاقی افتاده؟!

سرم را به نشانه نفی تکان دادم و پشت میزم برگشتم .خانم کریمی هم با تردید راهی شد .سرم را روی دستهایم قرار دادم تا شاید به این طریق بتوانم افکارم را منظم کنم .چند لحظه بیشتر نگذشته بود که فهیمه خانم کنارم ایستاد و هیجان زده پرسید:

- شیدا اگه یه سوالی ازت بپرسم، راستش رو می گی؟!

با تعجب سرم را بعلامت مثبت تکان دادم و او ادامه داد:

- توی این چند سالی که اینجا کار میکنم، هرگز ندیده بودم که آقای متین برای انجام کاری، خودش از دفتر خارج بشه! در ثانی الان که رفتم تو اتاق، اون داشت می خندید! این دیگه واقعا تعجب آوره.چون اون بقدری خشک رفتار میکنه که ما حتی فکر نمیکردیم بلد باشه بخنده؛ اتفاقی افتاده که ما بی خبریم؟!


romangram.com | @romangram_com