#چشم_هایی_به_رنگ_عسل_پارت_16

- من خودم رو معرفی کردم ولی شما این کار رو نکردید!

باز برگشتم و به صورتش نگاه کردم، چقدر دستپاچه بودم! با رعایت کمال احترام گفتم:

- من شیدا رها هستم ، وقتتون بخیر!

به آرامی از شرکت خارج شدم ولی بمحض بیرون آمدن، بی اختیار دویدم! با خود گفتم:« خدایا این دیگه چه موجودی بود؟!»

این را گفتم و سوار اتومبیلم شدم . به آسمان نگاه کردم ، هنوز باران می بارید .

با سرعتی باور نکردنی خود را به خانه رساندم .حال غریبی داشتم .با خستگی مفرطی وارد شدم و با تعجب دریافتم که کسی در خانه نیست .یادداشت مادر که همیشه بر روی در یخچال نصب می شد ، انتظار مرا می کشید .« شیدا جان! ما منزل دایی منصور هستیم .اگر خسته نیستی بیا، در غیر اینصورت با ما تماس بگیر»

شماره منزا دایی را گرفتم . صدای مهران از آنطرف خط به گوش می رسید:

- بله؟!

- سلام مهران، خوبی؟

- سلام از بنده است! جنابعالی؟

- لوس بازی در نیار ، حوصله ندارم .در ضمن کلی هم خسته ام

- اِ...... شیدا تویی؟ به به ، چه عجب! پارسال دوست امسال آشنا! تو معلوم هست کجایی؟

- آره ، خونه مون

- خانم باهوش منظورم اینه که چرا سری به ما نمی زنی ؟ انگار سایه ات خیلی سنگین شده!

همیشه از سر و کله زدن با او لذت می بردم .لبخندی زدم:

- آره، اتفاقا چند تا وزنه بهش آویزونه! حالا به جای این پرحرفی ها گوشی رو بده به دایی ، کارش دارم

مهران با دلخوری گوشی را به دایی داد .بعد از سلام و احوالپرسی ، دایی اصرار کرد و گفت سریع حاضر شوم و به منزلشان بروم ، اما مجبور شدم به دلیل خستگی زیاد، دعوتش را رد و عذرخواهی کنم .بعد هم مامان کلی سفارش کرد و تماس را قطع کرد .شایان هم منزل یکی از دوستانش دعوت داشت . میلی به غذا نداشتم. چند لقمه را به اجبار فرو دادم و خیلی سریع پریدم توی رختخواب!

در حالیکه دستهایم را زیر سر قلاب میکردم ، به وقایع آن روز فکر کردم .بعد غلتی زدم و با سماجت چشمهایم را روی هم فشردم و در سکوت سعی کردم به افکارم اجازه ورود به ذهنم را ندهم !

ولی پس از چند لحظه، با ناتوانی چشم گشودم و به چسب زخم دور انگشتم خیره شدم و با خنده گفتم:« آخی! اگه تو نبودی هیچ بهانه ای برای فکر کردن نداشتم!»

دستم را مشت کردم و به خواب عمیقی فرو رفتم .

بمحض اینکه زنگ ساعت به گوشم رسید .از رختخواب بیرون آمدم .خانه غرق در سکوت بود ، ظاهرا همه از خستگی هنوز در خواب بودند .باز چشمم به چسب زخم افتاد و بی اراده لبخند زدم! با کمترین سر و صدای ممکن، میز صبحانه را آماده کردم و بعد از خوردن، بسرعت آماده و سپس روانه شرکت شدم . بعد از آن حادثه شوم ، مدتها بود رانندگی را کنار گذاشته بودم، ولی مهارتم را از دست نداده و خیلی زود به روال عادی برگشتم . طبق برنامه هر روز ، سر راه گلها را از فروشنده گل فروشی که مرد مهربانی بنظر می رسید گرفتم .


romangram.com | @romangram_com