#چشم_هایی_به_رنگ_عسل_پارت_15

- من متصدی امور بایگانی هستم و الان سه هفته است که اینجا مشغول کار هستم .

- سه هفته؟! پس چرا من متوجه نشدم؟

از ناباوری اش یکه ای خوردم و در حالیکه چند تکه از فنجان در کف دستم بود، با تعجب سرم را بلند کردم:

- شما متوجه نشدید؟! ولی این امکان نداره! من با خانم کریمی به اتاق شما اومدم .خودتون گفتید پرونده من رو مطالعه می کنید و به من اجازه دادید تا از فردای همون روز کارم رو شروع کنم !

هنوز همان لبخند جذاب روی لبش خودنمایی میکرد که با انگشت بسمت چشمهایم اشاره کرد:

- می شه خواهش کنم چشمهاتون رو این شکلی نکنید؟! چرا اینقدر تعجب کردید؟

با یک دنیا شرمی که به صورتم هجوم آورده بود ، سرم را به زیر انداختم؛ در همان لحظه گوشه ای از فنجان شکسته در انگشتم فرو رفت و ناله ام را در آورد:

- آی، دستم!......

دستپاچه و دلواپس پرسید:

- خدای من! زخمی شدید؟ بهتره به این شیشه خورده ها دست نزنید .آقا حیدر تمیزش می کنه .

تکه ای را که در دستش بود به زمین انداخت و با شتابی غیر منتظره از جایش بلند شد و بسمت دفترش که حالا باز بود رفت . از دستپاچگی اش خنده ام گرفت! از روی زمین برخاستم و با دست دیگرم روی انگشتم را فشردم .هنوز صدای قطرات باران می آمد .بلافاصله با یک چسب زخم برگشت و با صدای آمرانه ای گفت:

- لطفا روی زخمتون رو ببندید .اگه لازم می دونید برسونمتون به یک درمانگاه! به هر جهت من واقعا متاسفم که شما رو با حضور بی موقع ام ترسوندم .

با خجالت ، چسب را گرفتم وتشکر کردم .چقدر صدایش گرم و گیرا بود!

- اختیار دارید ! یه بریدگی کوچولو که احتیاجی به درمانگاه نداره! در ضمن این منم که باید از شما معذرت خواهی کنم .

سپس طره موهای پخش شده روی صورتم را کنار زدم و به شلوارش که لکه های چای روی آن پخش شده بود، اشاره کردم:

- لباستون کثیف شده، واقعا شرمنده ام!

بدون اینکه نگاه خیره اش را از چشمهایم بگیرد ، با صدایی آهسته گفت:

- خواهش میکنم، اصلا موردی نداره!

بلافاصله چسب را به دور انگشتم که حالا کمی خون آمده بود بستم و برای فرار از زیر نگاههای کنجکاوش ، با گفتن کلمه« ببخشید» بسمت میزم رفتم .در حالیکه وسایلم را بر می داشتم ، احساس کردم به من نزدیک شده است! باز قلبم با سرعت هر چه تمامتر ، شروع به تپیدن کرد .با شتاب به عقب برگشتم و بی اختیار گفتم:

- اگر اجازه بدید از حضورتون مرخص می شم، از آشنایی با شما بسیار خوشحالم!

این را گفتم و بسمت در خروجی رفتم .دلیل آنهمه عجله را نمی دانستم .حتی نمی دانستم که چرا از این مرد تنومند و جذاب ، تا به این اندازه وحشت دارم . آیا این مساله به تنفرم از جنس او مربوط می شد؟! در همان حال صدایش را شنیدم که آرام و نوازشگر ولی پر صلابت گفت:


romangram.com | @romangram_com