#چشم_هایی_به_رنگ_عسل_پارت_145

شایان اشکم را از روی گونه پاک کرد و مرا بوسید.

- گریه نداشتیم آبجی کوچولو!منم برات آرزوی خوشبختی می کنم .

حال مادر و مهتاب خانم هم دست کمی از من نداشت و هرکدام پنهانی گریه میکردند .باورود مجدد عروس و داماد به حیاط، موسیقی از سر گرفته شد .جوانها، شایان و الهام را به وسط کشیدند و خود به دورشان حلقه زدند .زیر درختی به تنهایی ایستادم و به فرزاد که با پدر و مهرداد و آقا کسری صحبت میکرد، نگاه کردم. دخترهای جوان دم بخت مجلس برای نزدیک شدن به او از هم پیشی می گرفتند و دیدن حرکات آنها مرا به خنده می انداخت .

در همین گیر و دار نگاهم به فرزاد افتاد که با اخمهای درگره شده . خشونتی علنی نگاهم میکرد .چنان با شماتت و غضب که کم مانده بود زهره ام بترکد! برای فرار از زیر شلاق نگاه توبیخ کننده فرزاد به میزی که فهیمه خانم و فرشاد و نامزدش به دور آن حلقه زده بودند ، پیوستم .ظاهرا تازه از راه رسیده بودند .از حضورشان تشکر کردم و گونه فهیمه خانم و نرگس نامزد فرشاد را بوسیدم . همچون دیگر آشنایان، دنیایی از تعجب و تحسین در نگاهشان شناور بود .بالاخره فهیمه خانم به حرف آمد:

- وای شیدا جون ، اصلا باورم نمی شه این عروسک همون شیدای محجوب و فعال شرکت باشه!

متواضعانه از لطفش تشکر کردم و دختر بچه زیایی را که همراه داشت روی پا نشاندم و مشغول بازی کردن با او شدم .

پس از گذشت ساعاتی، چراغهای الوان حیاط روشن شد و فضای فوق العاده زیبایی بوجود آورد .از اینکه می دیدم فرزاد و مهران آنطور برای دخترهایی که دور و برشان می پلکیدند، قیافه می گرفتند ، خنده ام می گرفت .

تعدادی از مهمانها خداحافظی کرده وجمع را ترک گفتند ولی دیگران همچنان به خوش گذارنی و پایکوبی مشغول بودند .الهام وشایان و تعدادی از جوانها هم هنوز درگیر بودند!لیوان شربتی را که در دست داشتم، فشردم و به جمع پر هیاهو و شاد جوانها نگاه کردم .دوباره داشتم به گذشته پر می کشیدم که صدای فرزاد مرا از رویا خارج کرد وقتی کنارش قرار گرفتم، بلافاصله صدای آرام و لرزانش در گوشم پیچید:

- شیدا ، تو مقدسترین بهانه زندگی منی! نمی دونم این مدت از عمرم رو بدون تو چه جوری زندگی کردم .فقط میخوام بدونی از حالا به بعد، اگه حتی یه لحظه هم نباشی ، فرزادی در کار نیست!

احساس کردم تمام خون بدنم به صورتم هجوم آورد .شاید اولین مرتبه ای بود که اینطور بی پروا و با صراحت به عشقش اعتراف میکرد .تپش دیوانه وار قلب فرزاد را حتی از روی لباس هم احساس میکردم . لرزشی محسوس بدنم را در بر گرفت .دلم میخواست هرچه سریعتیر از جو بوجود آمده بگریزم .ولی ظاهرا فرزاد متوجه قصدم شد چرا که بلافاصله پرسید:

- قول می دی که هیچوقت تنهام نذاری؟

موسیقی رو به اتمام بود و قلب من داشت از حلقومم بیرون می پرید !چطور می توانستم چنین قولی به او بدهم؟ ای کاش دعوتش را قبول نمیکردم !نگاهی کردم و با صدایی که به زحمت از حنجره ام خارج می شد گفتم :

- می دونی الان یاد چه مطلبی افتادم؟

لبخند جذابی تحویلم داد.

- اگر فکر کردی می تونی مثل همیشه فرار کنی و جواب سوالم رو ندی، سخت در اشتباهی ! اگه لازم باشه تا فردا صبح همینطوری نگهت می دارم تا جوابم رو بدی!

زبانم بند آمد! اصلا به کلی فراموش کردم چه میخواستم بگویم .می دانستم آنقدر لجباز است که واقعا این کار را می کند .هنگامیکه دید خیره نگاهش می کنم .لبخندش عمیقتر شد .

- خیلی خب پری کوچولو!اینطوری نگام نکن ، بگو یاد چی افتادی؟

- یاد جمله ای افتادم که قهرمان داستان کتاب « بر باد رفته» به شخصیت دوم کتاب گفت می دونی «اسکارلت اوهارا» در حال رقص به « رت باتلر» چی گفت؟

سکوتش باعث شد ادامه بدهم:

- فرزاد اون گفت که صحیح نیست توی جمع با من اینطور رفتار کنی!

خنده ریزی کرد و با شیطنت گفت:


romangram.com | @romangram_com