#چشم_هایی_به_رنگ_عسل_پارت_144
انگار همگی منتظر اجازه من بودند!مهران با اصرار دست مرا کشید تا همراهی اش کنم، ولی چون تازه از راه رسیده بودم، خواهش کردم که مرا از این کار معاف کند . او هم به ژاله و کتی ملحق شد .بسمت دایی و خاله ها رفتم و با آنها نیز خوش و بشی کردم .
از لحظه ورود نگاه جستجو گرم پیوسته در سالن، به دنبال او می گشت ، ولی هر چه بیشتر نگاه میکردم ، کمتر به نتیجه می رسیدم . بسمت میزی که آقای متین و مهتاب خانم «مادر الهام» و مادر به دور آن نشسته بودند حرکت کردم .شاید می توانستم توسط آنها سرنخی از عدم حضور فرزاد بدست آورم! آقای پناهی و پدر در کنار آنها ایستاده بودند و در حین نوشیدن آبمیوه ، گفتگو میکردند.مهتاب خانم بمحض دیدنم ایستاد و به رویم آ؛وش باز کرد .
- وای شیدا جون ، چقدر زیبا شدی عزیزم!
شرمگینانه، لبخندی زدم و دست همگی را فشردم .صدای آقای متین ، گرم و مهربان به گوشم رسید :
- بدون شک زیباترین بانوی مجلس شمایید!
تشکری کردم و زیر شلاق نگاه پرتحسین همگی، ناباورانه به مادر نگریستم . در آن کت و دامن عنابی رنگ ، بی نهایت جذاب و دلربا می نمود .کنار آقای متین نشستم و توسط راهنمایی های مهتاب خانم ، با دیگر بستگان الهام آشنا شدم . پدر و مادر مهتاب خانم، سالها پیش از دنیا رفته بودند و بغیر او و برادرش فرهاد خان، خویشاوند دیگری نداشتند و بقیه همگی در خارج از کشور زندگی میکردند .آقای پناهی هم دو خواهر و یک برادر داشت که همگی از او بزرگتر بودند، اما فقط یکی از برادرهایش به مجلس آمده بود که دو پسر داشت .یک عمه و عمویش در لندن زندگی میکردمد و عموی دیگرش بهمراه سه دختر خود به مجلس آمده بودند .
در این فکر بودم چگونه سراغ فرزاد را از آنها بگیرم که انگار آقای متین متوجه گردش بی وقفه چشمهایم شد و گفت:
- نمی دونم چرا فرزاد اینقدر دیر کرده! مثلا رفته دنبال عاقد ، چرا هنوز برنگشته؟!
لبخندی زدم
- نگران نباشید .خیلی دیر نکردند .بالاخره می آن!
و بالاخره آمد ..........
بمحض دیدنش دلم در سینه فرو ریخت .یا او واقعا آنهمه زیبا شده بود و یا چشمهای عاشق و مشتاق من او را تا این حد جذاب و دوست داشتنی می دید!
موهای خوشحالتش را کمی کوتاه کرده و برعکس همیشه ، بسمت بالا شانه زده بود که بخاطر حالت صاف موهایش، مدام به روی پیشانی فرو می ریخت .فرزاد هم مجبور می شد دائما به آنها چنگ زده و بسمت بالا هدایتشان کند و با این کار، هر بار چنگی به دل مشوش من می زد! کت و شلوار طوسی و پیراهنی آبی به تن داشت که کراواتی آن را زینت می داد . اگر تکان دست ژاله نبود همچنان مبهوت و خیره به او نگاه میکردم . با آمدن عاقد، همگی بسمت اتاق عقدی که از قبل به زیبایی هرچه تمامتر آذین بسته شده بود، حرکت کردیم .در حین رفتن دست در دست ژاله به صحبت هایش گوش می دادم که فرزاد به کنارم آمد و آهسته گفت:
- سلام عرض شد خانم، تبریک می گم !
سر بلند کردم و برای سرکوب هیجانم لبخند زدم.
- سلام ، خسته نباشید آقای متین! منم متقابلا تبریک می گم
فرزاد ناباورانه ایستاد و نگاه مشتاق و مبهوتش ، از نوک پاهایم شروع شد و آهسته آهسته بالا آمد و در چشمهایم قفل شد .چنان خجالت کشیدم که دلم میخواست قطره آبی بودم و در زمین فرو می رفتم .نگاه فرزاد، مخلوطی از ناباوری و اشتیاق و عشق بود .صدای آرام او در گوشم طنین انداخت:
- شیدا واقعا خودتی؟ باور نکردنیه!
برای اینکه او را از بهت خارج کنم، ژاله را معرفی کردم و او بدون کوچکترین تعللی معذرت خواست و بسرعت از ما دور شد .ژاله که تا آن لحظه بسختی جلوی خنده اش را گرفته بود، با صدای بلند زد زیر خنده و پرسید که این پسر زیبا، چرا اینقدر متعجب شده بود؟ ماجرا را بطور سربسته برایش یتوضیح دادم و به اتاق رفتیم
صدای عاقد برای سومین بار در گوشم طنین انداخت که الهام با بستن قرآن و کسب اجازه از بزرگترها ، بله را گفت .همزمان که صدای همهمه دو دست و شادی به هوا برخاست .نگاه من و فرزاد در هم گره خورد .بلافاصله سر به زیر انداختمو بسمت الهام و شایان رفتم و صورتشان را بوسیدم .در حالیکه حلقه اشکی در چشمهایم جا خوش کرده بود، گفتم:
- از صمیم قلب براتون آرزوی خوشبختی می کنم .امیدوارم از این لحظه به بعد زندگیتون پر از شادی و سلامتی باشه!
romangram.com | @romangram_com