#چشم_هایی_به_رنگ_عسل_پارت_142

از لحن شیطنت امیزش به خنده افتادم .با خود اندیشیدم که شاید واقعا کمی تند رفته ام و قضاوت عجولانه ای داشته ام .بهر حال پذیرفتن اینکه او در عالم خودش بوده است، خیلی خوشایندتر از تصور نظر داشتن به آن دختر بود! ایستادم و سر به زیر گفتم:

- اگه ناراحتت کردم معذرت میخوام ، دست خودم نیست .ضعفی که من روی این مسائل دارم به اعصابم مربوط می شه .

فشار ظریفی به انگشتهایم وارد کرد و با نگاهی خیره لبخند زد .

- اصلا حرفش رو هم نزن. درکت می کنم!

فرزاد مرا تا کنار دستشویی همراهی کرد و من بلافاصله پس از شستن دست و صورتم به او پیوستم .

بچه ها با دیدن ما در کنار هم ، لبخند معنی داری زدند و بهم نگاه کردند .خجالتزده؛ سر به زیر انداختم و به شایان که می گفت :

- بابا کجایید شما دونفر؟ روده بزرگه، روده کوچیکه رو نوش جان کرد!

لبخند زدم . فرزاد معذرت خواهی کرد و و گفت دستشویی کمی شلوغ بود و مجبور شدیم منتظر بمانیم! بی اراده نگاهم بسمت همان دختر کشیده شد ؛ سرش را روی شانه پسر کنار دستش گذاشته بود و نگاه میخکوب شده اش، فرزاد را نشانه می گرفت! با نفرت نگاهم را از او گرفتم و سعی کردم بی تفاوت باشم . فرزاد با لبخند نگاهم میکرد .لبخندی تحویلش دادم و او چشمکی زد .

شام را در میان شوخی و خنده صرف کردیم . هنگام برگشتن به خانه، با خستگی سرم را روی شانه الهام گذاشتم و پاهای ناتوانم را از کفش خارج کردم .به قدری راه رفته بودم که ذوق ذوق میکردند! با چشمهای بسته به موزیک ملایم داخل پخش و صحبتهای بچه ها که هنوز سر به سر هم می گذاشتند و می خندیدند، گوش فرا دادم .کتی سر به کنار گوشم اورد و نجوا کرد:

- بسه دیگه بلد شو زیبای خفته !چشمای این شازده چپ شد بسبکه از توی اینه خیره شده به تو......بابا بخدا من جوونم ؛هزار تا آرزو دارم ، زوده که تصادف کنم و بمیرم!

همانطور با چشمهای بسته به حرفهای کتی می خندیدم باز ادامه داد:

- زهر مار، نیشت رو ببند ! کم این آقا زاده حواسش پرته، تو هم لبخند ژکوند بزن و عشوه بیا ! مرده شور اون چال لپت رو ببرن، بی حیای نازنازی!

دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم. سرم را در آغوش الهام پنهان کردم و آنقدر خندیدم که نه تنها صدای بچه ها در آمد، بلکه سیل اشک هم از چشمهایم روان شد.

جلوی در خانه از الهام و فرزاد خداحافظی کردیم و وارد شدیم .بمحض رسیدن، کتی با آب و تاب همه چیز را برای مادر تعریف کرد و خریدها را نشانش داد.واقعا که چقدر خستگی ناپذیر بود این دختر! شایان خیلی زود شب بخیر گفت و از ما جدا شد .ما هم پس از تکمیل گزارشات کتی خانم، با تنی ناتوان و ذهنی آشفته و خسته ف صورت مادر را بوسیدیم و به رختخواب پناه بردیم .آنقدر برای خوابیدن بیقرار بودم که دلم میخواست جواب سوال کتی را ندهم .

- راستی شیدا، جریان چی شد؟

در دل از این که دست آویزی برای شیطنت و اذیت کردن به او دادم، خود را سرزنش کردم .حالا مگر می شد به اسانی از دست متلکهای او فرار کرد؟ با اکراه به سویش چرخیدم .

- هیچی !فرزاد بیچاره گفت که اصلا حواسش به اون دختر نبوده و حتی اونو ندیده .ظاهرا توی فکر بوده و اتفاقی نگاهش به اون سمت!

کتی که کاملا مشخص بود هیجان زده است ، دستش را تکیه گاه سرش قرار داد و گفت:

- من از اولش می دونستم تو داری اشتباه می کنی ولی فرصت نشد که بگم معلوم بود بیچاره توی عالم هپروته نه چشم چرونی ! وای شیدا باورت نمیشه اگه بگم دل توی دلم نبود تا زودتر بیایم خونه .امروز واقعا یه روز خاطره انگیز و فراموش نشدنی بود . میخواستم بگم شما دوتا خیلی تو چشم بودید . نه به اون قد و هیکل ورزیده و درشت فرزاد، نه به تو که مثل مداد می مونی! ولی خودمونیم چقدر بهم می آیید!حالا بگو ببینم بین تو این پسر خوشگل چه رابطه ای هست؟ اعتراف کن تا مجبور به شکنجه دادن نشدم!

در حالیکه به مزه پرانی هایش غش غش می خندیدم، دستم را تکیه گاه سرم قرار دادم و به سقف خیره شدم .

- عشق خیلی ساده و اتفاقی در خونه دل آدم رو می زنه کتی، همیشه همینطوره .آروم آروم می یاد و کنج دلت می شینه .بدون تعارف و بی دعوت! درست مثل الان من .تا به خودم اومدم دیدم که عاشقانه دوستش دارم! یعنی اولش که رفتم شرکت برام بی اهمیت بود، بعد ازش ترسیدم ، بعد هم دیدم که در کمال ناباوری بهش علاقه دارم!هنوز جرات نکردم در مورد احساسم حرفی بزنم .سعی می کنم ازش فرار کنم .همیشه بین ما یه فاصله بزرگ و عمیق وجود داره .فرزاد پسر خیلی مهربون و دوست داشتنی ایه ، خیلی زیاد! طوری با من رفتار می کنه که انگار یه گلدون چینی گرانبها دادن دستش و گفتن ازش مراقبت کن! ولی واقعیت اینه که اون از گذشته من خبر نداره .نمی دونه که من یه چینی بند خورده ام!


romangram.com | @romangram_com