#چشم_هایی_به_رنگ_عسل_پارت_141
این را گفتم و با خود اندیشیدم:« ای کاش تو هم جوابگوی آتیش دل من بودی!»
- حتما به من مربوطه که گفتم! شیدا یعنی دلیل ناراحتی تو این فکر بچه گانه ایه که در مورد من کردی؟!
با عصبانیت کوبنده ای گفتم:
- می شه توضیح بدی کجای این فکر بچه گانه اس؟ تو جای من بوید چه فکر دیگه ای میکردی؟ کم مونده بود با چشمات قورتش بدی!حالا هم لازم نیست کارت روبرای من توجیه کنی ، از همین راهی که اومدی برگرد! من خودم به تنهایی مسیر رو پیدا می کنم .
آنقدر آرام و عاشقانه نگاهم کرد که یک لحظه جا خوردم .آن چشمهای جادویی و آن نگاه نافذ و شوریده ، نفسم را بند آورد .قدمی جلو آمد و گفت :
- باورم نمی شه ، یعنی تو اینقدر دوستم داری و من خبر ندارم ؟
لبریز از شرمی مطبوع و بی توجه به شیطنتی که در صدایش موج می زد با خشم گفتم:
- نخیر، سخت در اشتباهی!
- پس می شه لطفا توضیح بدی دلیل این رفتارهات چیه؟!
دستم رو شده بود؛ برای فرار از آن نگاه مشتاق، پشتم را به او کردم و با حرص گفتم:
- وقتی این کارها رو می کنید از جنس شما متنفر می شم! همونطور که از چشم چرونی بیزارم .حالا هم فراموشش کن!
هنوز قدم دوم را برنداشته بودم که دستم را گرفت و با لحنی لبریز از محبت گفت:
- بابا یه لحظه اجازه بده تا برات توضیح بدم .بعد هرکاری که دلت خواست بکن! اصلا اگر قانع نشدی بیا بزن تو گوش من، خوبه؟!
از تماس دستهای گرمش، حرارت غریبی را زیر پوستم احساس کردم .انقدر بی منطق نبودم که فرصتی برای دفاع به او ندهم .سعی کردم دختر آرامی باشم و به حرفهایش گوش دهم .هر چند که نمی توانستم خراشهای کوچکی را که بر بلور احساسم وارد شده بود ، نادیده بگیرم .به آرامی نگاهش کردم و اینطور وانمود کردم که منتظرم تا حرفهایش را بشنوم .بر روی نزدیکترین تخت خالی نشستیم ، سر را به زیر انداختم و منتظر ماندم تا شروع کند .
- شیدا، سرت رو بلند کن!
لحنش محکم ولی نوازشگر بود ، سرم را بلند کردم ولی بجای نگاه کردن به او به بوته گلی چشم دوختم .
- اِ، مگه با تو نیستم ؟ گفتم به من نگاه کن!
از سماجتش خنده ام گرفت و بالاخره مغلوب شدم .
- آفرین دختر خوب ، حالا درست شد! من فقط میخواستم بگم هرگز به اون دختر نگاه نکردم .شیدا باور کن حتی نمی دونم چه کسی رو می گی! عزیزم تو خیلی عجولانه قضاوت می کنی .من اون لحظه داشتم به مسائل شخصی خودم فکر میکردم که این روزها بشدت ذهنم رو مشغول کرده . حتی متوجه دختر مورد نظر هم نشدم .چون دلواپس شده بودم پشت سر تو و کتایون خانم اومدم و حرفهات رو شنیدم .باور کن قضاوت تو در مورد من اشتباه بود! نمیخوام بدونم چه چیزی باعث شده تو با دید منفی به این مساله نگاه کنی، فقط بدون که من هرگز چنین آدمی نبوده ام .
- آخه اون دختر به تو نگاه میکرد . نقطه دید تو هم دقیقا بسمت اون بود . از زاویه ای که من شما رو می دیدم ، هرکس دیگه ای هم که بود همین فکر رو میکرد
- خدا من رو نبخشه که توی اون زاویه بد نشسته بودم و تو رو به اشتباه انداختم! حالا پاشو بجای این فکرها، دست و صورتت رو بشور و بریم. بچه ها منتظرن!
romangram.com | @romangram_com