#چشم_هایی_به_رنگ_عسل_پارت_132
فصل 9
دو هفته ای که بیصبرانه انتظار پایانش را می کشیدم بسرعت می گذشت .شایان با بدجنسی تمام در مقابل اصرارهای بی پایانم، هرگز نگفت که با فرزاد چه صحبتهایی کرده است و همه آنها را سری و رمدانه قلمداد کرد! در طی این فاصله ، الهام دوبار به منزل ما دعوت شد تا در مورد مهمانی و نحوه برگزاری آن تصمیم بگیرد و از نزدیک ناظر روند کارها باشد، که البته الهام و شایان با تواضع و قدرشناسی همه چیز را به بزرگترها سپردند .
طبق قراری که شب قبل گذاشته بودیم ، امروز باید برای تهیه حلقه، وسایل سفره عقد و لباس می رفتیم و در این گردش بی پایان، من و کتی و فرزاد هم آنها را همراهی می کردیم .بقول الهام، فرزاد حکم برادرش را داشت و هرگز عملی را بدون نظر خواهی از او انجام نمی داد .کتی هم با توجه به روحیه شاد و پر انرژی اش، همپای بسیار خوبی بشمار می رفت .
الهام آنروز به شرکت نیامد ولی من مثل همیشه دقیق و خستگی ناپذیر به سر کار رفتم . قرار ما برای ساعت سه در منزل ما بود .کارهایم را که به اتمام رساندم به دفتر فرزاد رفتم تا برای رفتن ، کسب اجازه کنم .
- بفرمایید خانم رها!
- اِ، باز تو از کجا فهمیدی که منم؟
- اختیار دارید خانم! بنده شما رو از سه هزار کیلومتری هم تشخیص می دم!
- ای وای چقدر بد! حالا اومدم بگم با اجازه شما بنده مرخص می شم!
در حالیکه می خندید، کتش را به تن کرد و کیف دستی اش را برداشت.
- باز هم می گم اختیار دارید!اجازه بنده هم دست شماست، صبرکن الان خودم می رسونمت .
می دانستم که مخالفت بی فایده است چرا که او بی نهایت لجباز و یکدنده بود. بنابراین تشکر کردم و پس از خداحافظی با همکارها، بیرون از شرکت به انتظارش ایستادم. هوا حسابی گرم شده بود و گرمایش بشدت کلافه کننده بود .فرزاد پس از روشن کردن اتومبیل، مثل همیشه کاستی ملایم و غمگین داخل پخش گذاشت و پرسید:
- مطمئنی این هوا اذیتت نمی کنه؟ اگه فکر می کنی مریض می شی قرار رو کنسل می کنیم و نزدیک غروب می ریم تا هوا خنک تر بشه!
با لبخند نگاهش کردم .صدایش مثل همیشه گرم و پر عطوفت بود. واقعا این مرد تا چه حد دوست داشتنی و دلسوز بود! درست مانند پدری مهربان که شدیدا مراقب دردانه لوس و سر به هوایش است! سکوتم باعث شد نگاهم کند. خنده اش گرفت .
- چیه؟ به چی نگاه می کنی؟!
با دستپاچگی خودم را جمع و جور کردم.
- هیچ چی ، میخواستم بگم برای من فرقی نمی کنه؛ اونقدرها هم نازک و نارنجی نیستم!
با همان لبخند زیبا سری تکان داد و سکوت کرد .بقدری در افکارم غرق شدم که متوجه اطراف نبودم .وقتی به خود آمدم که دریافتم مسیرمان تغییر کرده است .با تعجب نگاهی به اطراف و سپس به او انداختم .
- مثل اینکه مسیر رو اشتباه اومدی! قراره بریم خونه ما .
- بله می دونم!
با دلواپسی پرسیدم:
- پس می شه بگی الان کجا داری می ری؟!
romangram.com | @romangram_com