#چشم_هایی_به_رنگ_عسل_پارت_127

- حقته!حتما اذیتش کردی دیگه، وگرنه بی دلیل که نمیخواد بکشدت!

شلوغ بازیهای مهران و کتی را که حالا ژاله و ساناز هم به جمع آنها اضافه شده بودند، خیلی زود به فراموشی سپردم و به اتاقم پناه بردم .با اینکه بشدت خسته بودم ولی خیلی زود تغییر لباس دادم و به جمع شاد و پر سر و صدای فامیل پیوستم .با همه سلام و احوالپرسی کردم و در کنار بچه ها که ظاهرا آرام شده و گوشه ای از سالن را اشغال کرده بودند، نشستم .خود را بین شایان و ساناز جای دادم و با سرخوشی گفتم:

- اِ.....کتی، توکه کشته نشدی!پس اون همه جیغ و هوار الکی بود؟

با دلخوری نگاهی به مهران که می خندید کرد.

- نخیر ، از این آقای لوس بپرس که با چه قساوتی موهای نازنینم رو کشید تا اعتراف بگیره!

- اعتراف؟!

مهران توت فرنگی درشتی را با ولع به دهان گذاشت و گفت:

- حقشه! منو خیس کرد ، منم موهاشو کشیدم!

- پس اعترافش چیه؟

ژاله با صدای بلند خندید و جواب داد:

- چیزی نیست بابا! مهران مجبورش کرد جلوی همه اعتراف کنه شبها عروسکش رو بغل می کنه و میخوابه!

همه به قهقهه افتادند .ساناز که به مهرداد تکیه داده و در حال پوست گرفتن میوه بود گفت:

- مهران حرکتت خیلی ناجوانمرادنه بود! توی زندانهای آمریکا هم با این شکنجه ها از کسی اعتراف نمی گیرن!

باز همه به خنده افتادند .قطعه ای از موزی را که پوست گرفته بودم، به دهان شایان گذاشتم که صدایش در گوشم پیچید:

- ماشینت کو؟!

آنقدر دستپاچه شدم که کم مانده بود موز از دستم بیافتد.

- اِ.......خب چیزه.....توی پارکینگ شرکته!

قلبم با سرعت هر چه تمامتر می تپید .می دانستم حتما می پرسد پس با چه وسیله ای برگشته ام و آنوقت بود که در می ماندم! ولی شایان لبخند زیبایی نثارم کرد و دیگر هیچ نگفت .با اینکه تعجب کردم ولی حرفی نزدم .بحث بچه ها بر سر مسائل سیاسی دولت ، حسابی بالا گرفته بود و هرکس با سر و صدا نظراتش را اعلام میکرد .دست شایان را که ساکت و متفکر نشسته بود، گرفتم و پرسیدم:

- کجایی عاشق بی قرار؟!

- همین جا کنار تو!

ضربه ای روی بینی اش زدم.


romangram.com | @romangram_com