#چشم_هایی_به_رنگ_عسل_پارت_123
لحن محزون و آرامش پشتم را لرزاند .بسختی خودم را کنترل کردم .
- من از دست فرشاد دلخورم!
- بهت گفتم نگو فرشاد! کی بهت اجازه داده اونو به اسم کوچیک صدا کنی؟ مگه پسرخالته که می گی فرشاد؟!
صدایش از عصبانیت و خشم می لرزید .از اینکه اینگونه به او حسادت میکرد . خنده ام گرفت ولی به روی خود نیاوردم و با خونسردی گفتم:
- فکر نمی کنم به شما مربوط باشه!
در حالیکه مشخص بود سعی د رکنترل خشمش دارد با صدایی بلندتر از حد معمول گفت:
- چرا، اتفاقا خیلی هم به من مربوطه! آخرین باری باشه که مردی رو به اسم کوچیک صدا کردی، فهمیدی؟
- نه؟
با عصبانیت بی حد و مرزی گفت:
- شیدا سعی نکن با اعصاب من بازی کنی. یادت باشه که من گاهی وقتها دیوونه خطرناک می شم! بلایی به سرت می یارم که از انجام بعضی از کارهات پشیمون بشی! اصلا تو دیروز کجا بودی؟! اون مرتیکه گستاخ که وسط خیابون دنبالت می کرد و سر به سرت می ذاشت کی بود؟ همونی که برات بستنی خرید، اون کیه ، ها؟ اصلا کی به تو اجازه داده که یه صبح تا شب بری گردش و تفریح؟!
قلبم همچون گنجشکی هراسان به در و دیوار سینه ام می کوبید .آنقدر به من نزدیک شده بود که هرم نفسهای تند و عصبی اش بدنم را شعله ور میکرد . چه غریبانه از حضور عصیانگرش لذت می بردم .لذتی که تاکنون آن را تجربه نکرده بودم . حالا منظورش را از عذابی که متحمل شده بود ، فهمیدم
- دیوونه شدی! این حرفها از تو بعیده! آخه کی گفته من باید به تو جواب پس بدم؟ اصلا تو چکار داری که اون کی بود؟ تو خودت توضیح بده ببینم از کجا خبر داری من دیروز کجا رفتم و چکار کردم؟
- خیال کردی هرکاری دلت بخواد می تونی بکنی؟ از بس اعصابم رو ریختی بهم ، دیگه کنترلی روی خودم ندارم .در ضمن یه بار گفتم که به من مربوطه، شیدا ازت پرسیدم اون کی بود؟ با تو چه نسبتی داره؟
مدتی را در سکوت، خیره نگاهش کردم شعله های خشمناک نگاهش دلم را لرزاند .چقدر د راین حالت جذاب و دوست داشتنی بود!خدایا! این چه احساس لذت آوری بود که به او داشتم!پس چرا مثل همیشه از او نمی ترسیدم؟
وقتی سکوت مرا دید چشمهایش را کمی تنگ کرد. تکانی خورد و با لحنی تهدیدگرانه گفت:
-جواب نمی دی، نه؟
- چرا، چرا جواب می دم .تو حق نداری به اون توهین کنی! بخدا اون پسر دایی منه، پسر دایی منصور .من و مهران و کتی و ژاله از بچگی با هم بزرگ شدیم .خب طبیعیه که خیلی صمیمی باشیم!
با لحنی محزون پرسید:
- خیلی دوستت داره؟
- خب آره، منم خیلی دوستش دارم ، ولی فقط در حد پسر دایی ، اونم همینطوره!
گردنبندی را که به گردنم آویخته بود، نشانش دادم و گفتم :
romangram.com | @romangram_com