#چشم_هایی_به_رنگ_عسل_پارت_120

- لطفا با دقت لیست رو بررسی کنید و به دفترم بیارید.

کم مانده بود گریه ام بگیرد .اصلا توقع برخوردی این چنین خشونت آمیز را از جانب او نداشتم .با بغض و ناباوری نگاهی به چشمهایی که با اخم به من خیره شده بود انداختم . هنوز همان رنگ آشنا را داشت! به زحمت صدایی از حنجره ام خارج شد.

- من واقعا متاسفم ، قول می دم دیگه تکرار نشه!

- امیدوارم! شاید اگه منم تمام روز به گردش و تفریح بودم از این اشتباهات مرتکب می شدم .لطفا از فکر و خیال های خوشایند بیایید بیرون و دقت بیشتری به کارهاتون برسید!

این را گفت و مرا غمگین و مبهوت بر جای گذاشت و از در خارج شد .از لحن لبریز از کنایه و حسادتش با آن نگاه شماتت بار شگفت زده شدم .منظورش از فکر و خیال های خوشایند چه بود؟! اصلا او از کجا متوجه شده که من دیروز در گردش بودم؟ هر چه فکر کردم یادم نیامد کار خطایی انجام داده باشم .شخص بخصوصی هم که همراه ما نبود .بغیر از کتی و ژاله و مهران، کسی ما را همراهی نمیکرد!آه مهران!!......خدای من! چرا متوجه نشدم او چه منظوری داشت ؟پس او از این که با مهران به گردش رفته بودم ، عصبی بود ! ولی چرا؟ اصلا او از کجا خبر داشت؟ سرم از آنهمه فکر و خیال واهی در حال انفجار بود .نگاهی به پرونده انداختم . نمی دانم این اتفاق چگونه رخ داده بود .من هرگز در انجام کارهایم کوتاهی نمی کردم .همیشه چنان دقت نظری به خرج می دادم که ابدا اشتباهی در وظایفم دیده نمی شد .بهر حال او حق نداشت با این برخورد خصمانه مرا مورد مواخذه قرار دهد .یک تذکر کوچک هم می توانست مرا متوجه اشتباهم کند و

در همین افکار غرق بودم که الهام وارد شد و با ناباوری دستهایم را گرفت .

- شیدا چی شده؟! الهی بمیرم، چه رنگ و روت پریده! آخه فرزاد چه اش شده بود؟

- باور کن خودم هم نمی دونم!

- حتما علتی داشته وگرنه اون آدمی نیست که بی دلیل سرکسی داد بزنه، خصوصا که تو باشی!

خنده ام گرفت .

الهام جون، منم یه کارمندم مثل بقیه بچه ها!حالا دلیل نمیشه چون با شما فامیل شدم اشتباهم رو تذکر نده! ولی خودمونیم این پسر دایی تو هم وقتی قاطی می کنه خیلی ترسناک می شه ها! مثل هیولا!!

هر دو به قهقهه افتادیم و الهام با مهربانی گونه ام را بوسید.

- الهی فدات بشم که اینقدر مهربون و صبوری!من به جای فرزاد ازت معذرت میخوام .در ضمن در مورد هیولا هم کاملا باهات موافقم!

باز زدیم زیر خنده و او مرا ترک کرد .

با صدای شاد الهام که پرسید:

- هنوز مشغولی؟

سر بلند کردم .

- آره عزیزم ، مگه تو داری می ری؟

- آره شایان اومده دنبالم .کار برای تو هم دیگه بسه! بلند شو آماده شو سه تایی با هم بریم

به حالت محجوبانه اش لبخند زدم .

- ممنون عزیز دلم که به فکر منی .لطف کن خودت تنهایی شوهر عاشق و بیقرارت رو همراهی کن ! بنده خودم وسیله دارم ، تازه کلی از کارهام عقب افتاده .برو به سلامت ، خوش بگذره بهتون!


romangram.com | @romangram_com