#چشم_هایی_به_رنگ_عسل_پارت_106

معلومه که خوشحالم! فقط کمی کسلم .کاش می شد نرم شرکت!

دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد و نگاهی نافذ گفت:

شیدا تو اصلا دروغگوی خوبی نیستی !چیزی شده؟

ناگهان بغضم ترکید و دوان دوان به اتاقم پناه بردم .روی تخت افتادم و با صدای بلند گریستم .شایان بلافاصله وارد شده ، لبه تخت نشست و با دلواپسی پرسید:

تو چه ات شده دختر؟ من که نصف عمر شدم!

وقتی دید جواب نمی دهم ، بلندم کرد و دستهایم را از صورتم جدا کرد.

دیگه دارم عصبانی می شم ها! حرف می زنی یا نه؟

نگاهی به چهره اش انداختم.خدایا! چقدر زیبا بود!چقدر دوستش داشتم! چطور می توانستم دوریش تحمل کنم؟ بی محابا خود را آغوشش انداختم و در حالیکه محکم می فشردمش به هق هق افتادم .

- تو خیلی بی انصافی که داری ازدواج می کنی و اصلا به فکر من نیستی ! بدون تو از تنهای دق کمی کنم .الهام داره تو رو از من جدا می کنه!

مرا از خودش جدا کرد و با دهانی باز و لبخندی بر لب به صورتم خیره شد .

- فقط همین؟! تو داری بخاطر همین مساله گریه می کنی دیوونه؟!

با سماجت دستش را گرفتم :

چی می شد که تو ازدواج نمیکردی ، ها؟!

محکم بغلم کرد .

- وای خدایا! من چکار کنم از دست این آبجی کوچولوی خل و چلم؟! الهی قربونت برم، مگه من میخوام از تو جدا بشم؟ اصلا کی گفته تو قراره تنها بمونی؟ مگه من مرده ام که تو رو تنها بذارم؟

بوسه ای بر روی موهایم نشاند و نوازشم کرد و ادامه داد:

- عزیزم ما که قرار نیست از هم جدا بشیم .تا وقتی که من ازدواج کنم کلی زمان داریم، تازه خونه ما هم همین نزدیکی هاست......الهام هم دختر عاطفی ایه.دیگه دلیلی برای ناراحتی وجود نداره .

دلم نمی خواست رفتارم بچه گانه بنظر بیاید، سرم را از روی شانه اش برداشتم و سعی کردم ذهنش را منحرف کنم

- پس من شبهایی که از صدای رعد و برق می ترسم پیش کی بخوابم؟!

نیشگون محکمی از گونه ام گرفت و اشکهایم را پاک کرد .

الهی شایان قربون چال قشنگ لپات بره! اگه قول بدم شبهای بارونی ما اینجا اشیم ، خیالت راحت می شه؟!


romangram.com | @romangram_com