#چشم_هایی_به_رنگ_عسل_پارت_105
الهام بقدری تعجب کرد که گویی به انسانی از کره مریخ نگاه می کند!خنده ام گرفت:
- چیه؟ چرا اینطوری نگام می کنی؟ خیلی بد مطرح کردم؟!
صورت سرخ از شرمش را به زیر انداخت و با لکنت گفت:
- وای شیدا......تو چقدر...........چرا من فکر کردم.............یعنی تو الان............واقعا نمی دونم چی بگم! خیلی غیر منتظره بود!
- ببین عزیزم؛ شایان پسر خوبیه .حتما توی این مدت اون رو شناختی و متوجه شدی که اخلاقی متفاوت با دیگران داره .محکم و مقتدره .ولی در عین حال مهربون و دوست داشتنی .مطمئن باش که تکیه گاه خوبی رو برای زندگیت انتخاب می کنی .البته فکر نکن چون برادرمه این حرفها رو می زنم .اون واقعا خوب و قابل اعتماده .تو رو هم بی نهایت دوست داره .می دونم که تو هم بی علاقه نیستی .پس لطف کن داداش طفل معصوم منو بیشتر از این در تب و تاب نگه ندار! عروس خانم بنده وکیلم؟!
الهام خجالت زده سرش را به زیر انداخت، آنقدر که چانه اش به سینه رسید .
- شیدا جان در اینکه آقا شایان پسر فوق العاده خوبیه شکی نیست .من واقعا غافلگیر شدم .ولی دروغ نمی گم ، منم ایشون رو دوست دارم .حالا دیگه هر چی خدا صلاح بدونه .نظر پدر و مادرم هر چی باشه . من مخالفتی ندارم .
- پس مبارکه زن داداش عزیزم!
با هیجانی وصف ناشدنی او را در آغوش کشیدم و صورتش را بوسیدم .الهام از خجالت سکوت کرده بود و فقط می خندید .تکه بیسکوئیتی را به زور در دهانش فرو کردم .چون پایان ساعت اداری بود، دست در دست هم از شرکت خارج شدیم .او را به منزل رساندم و خودم راهی خانه شدم .شایان بی صبرانه انتظار ورودم را می کشید .بمحض رسیدن، دستم را گرفت و خواست که هر چه سریعتر نظر الهام را بگویم .کمی سر به سرش گذاشتم و طفره رفتم ولی دلم نیامد بیشتر از آن منظرش بگذارم و همه چیز را تعریف کردم .
لحظات بقدری با شادی و سرور سپری می شد که متوهج گذر آرام وسیال زمان نشدم .هنگام خواب، در حالیکه به نقطه نامعلومی در سقف خیره شده بودم، با خود اندیشیدم که با رفتن شایان بی نهایت تنها خواهم شد .هرچند که مدتها طول می کشید تا او زندگی مشترکش را تشکیل دهد ولی بدون شک جای خالی اش به شدت مرا آزار می داد. تصور تنهایی و خلاء نبودن او بغضی درشت را مهمان گلویم کرد. اشک بی اراده بر روی گونه ام غلتید.پتو را روی سرم کشیدم و با صدای بلند گریستم .نمی دانم چقدر زمان گذشت که خواب مهمان چشمهایم شد.
زنگ ساعت کلافه ام کرد . آن را برداشتم و با حرص زیر بالش پنهان کردم .چشمهایم می سوخت و نمی توانستم آنها را باز نگه دارم .غلتی زدم و با خود تصمیم گرفتم که چند ساعتی را مرخصی بگیرم و زودتر به خانه بیایم .هم استراحت مختصری میکردم و هم برای مراسم خواستگاری آماده می شدم .باز به یاد شایان و ازدواچش افتادم و بغض در گلویم گیر کرد . بسرعت از تخت پایین آمدم و سعی کردم بر رفتارم مسلط باشم .
با بی حالی لیوانی پر از شیر برای خود ریختم و یک نفس سر کشیدم .
کبود نشی فسقلی؟!
صدای شایان بود که گرم و خواب آلود به گوشم رسید .دلم برای شیطنت و آزار و اذیتش ضعف می رفت! غمگینانه لبخندی زدم .
- سلام داداش سحر خیزم! چرا اینقدر زود بیدار شدی؟
خمیازه ای کشید و پشت میز نشست .
- علیک سلام فضول خانم !زود بیدار شدم چون امروز کلی کار دارم
- بی ادب! حالا چرا اینقدر هولی؟!قرار نیست اتفاق خاصی بیفته که اینقدر عجله می کنی!
دستی به موهای ژولیده اش کشید و با دقت به چشمهایم خیره شد .
- چیه انگار راضی نیستی؟ تو که بیشتر از همه خوشحال شدی!
هر چه کردم نتوانستم بغضم را مهار کنم .با صدای لرزانی گفتم :
romangram.com | @romangram_com