#چشم_آهوی_من
#چشم_آهوی_من_پارت_8


صدای قهقه شان که بالاگرفت دبیرفیزیک هردویشان رابیرون کرد!.........

باصدای دامون شانه ازدستش سرخوردوروی زمین افتادچیزی که ازاوهراس داشت وقتش رسیده بود!روبه روشدن بادارینوش....انگارلحظه ی مرگ اوست برای باره صدم لباس هایش راازنظرگذراندیک بلوز ساده ی مشکی رنگ وشلوارچسب سفیدموهایش راهم ساده درپشت سرش گوجه ای جمع کرده بود،به ظاهرساده بوداماهمین ساده بودنش بدجوری به دل دارین مینشست!آهسته وآرام قدم برمی داشت سرش راآنقدرپایین داده بودکه دریقه اش فرورفته بود!صندلی راعقب کشیدوپشت میزنشست آنقدرازخجالت سرش پایین بودکه متوجه نشدازبین این همه صندلی دقیقا صندلی روبه روی اوراانتخاب کرده!

دامون-سرخ وسفیدشدنتم قشنگه ولی عجیبم هست،مگه نه دارین؟

اسم دارین که آمدعرق ازسرورویش چکید!

دارینوش جدی امابالحن شیطنت آمیزی گفت-حتمادلیل قانع کننده ای هست درست نمیگم غزل خانم؟

سرش راکه بالاآوردصدای مهره های گردنش سکوت بینشان راشکست نگاهشان که درهم گره خوردلب های غزل تابناگوش کش آمدواین ازنگاه تیزبین دامون دورنماند!

غزل بالحن شیطنت آمیزی گفت-عادت دارین هرروزصبح بریدحموم؟

-شماعادت داریدبدون درزدن خودتونوپرت کنین توحریم شخصی این واون؟

-عادت که نه ولی گاهی حواس پرت میشم!

دامون-پس فرداپروازدارم...

آنچنان غذادرگلوی غزل جاماندکه برای چنددقیقه مدام سرفه زد-کجا؟

دامون-ترکیه یه سفره فوری وکاری!

romangram.com | @romangraam