#چراغونی_پارت_92
حاجي: مثل اين كه مهمونامون اومدن برم درو باز كنم ...
بعد از اين كه با همه آشنا شدم كنار حاجي نشستم... يعني حاجي خودش دستمو گرفته و كنار خودش نشونده بود
مرسده همراه پدر، مادر و پسرش اومده بود و یه زن و مرد ديگه كه بعدا فهميدم عمه مرسده و شوهرش بودن.
مرسده بي نهايت شبيه مادرش بود. مثل دو نیمه سيبي كه از وسط نصفش کرده باشن. واسم جالب بود چون هميشه فكر ميكردم اين منم كه خيلي شبيه مادرم هستم.
عمه مرسده زن خيلي ظريفي بود جوري كه به نظر من اصلا به شوهر هيكليش نمي اومد... حاضر بودم شرط ببندم كه شوهرش ميتونست روي يك دست زنش رو بلند كنه
ولي معلوم خيلي همديگرو دوست دارن... اينو زماني فهميدم كه شهروز به محض ورود مستقيم رفت بين پدر و مادرش كه كاملا چسبيده بهم نشسته بودند نشست و گفت:
_اينجا ديگه يكم فاصله بگيرين خواهشا؛ بابا پدر من... مادر من... شما ديگه سني ازتون گذشته درسته منو عقده اي كردين ولي اين بيچاره ها چه گناهي كردن بايد هي بشينن قربون صدقه رفتن شما رو نگاه كنن.
همه به اين حرف شهروز ميخندين...انگار اين حرفاش عادي بود ....
تا موقع شام شهروز فقط مسخره بازي در مي آورد و بقيه هم ميخنديدن
ولي موضوع خنده داري كه باعث شد من هم بلاخره بعد ازاين همه مدت كه فقط با يك لبخند اون ها رو نگاه ميكردم از ته دل بخندم تعريف مسعود از كاري بود كه امروز شهروز انجام داده بود
مسعود: بذارین منم بگم كه امروز اين آقا پسر چيكار كرده
آقا عابد(پدر شهروز) كه كنار شهروز نشسته بود بود يكي زد پس گردن پسرشو گفت: باز چه دسته گلي به آب دادي تو پسر؟
شهروز دستش رو روي گردنش گذاشتو با يه صداي ريزي گفت: آخه چرا ميزني پدر من؟! به مامان میگما
romangram.com | @romangram_com