#چراغونی_پارت_79
_خيلي خوشحال شدم از ديدن دوباره شما به حاجي و حاج خانم حتما سلام برسونيد ...
_ ولي من زياد خوشحال نشدم ... بعد از كمي فكر هم گفته بود: خودشون موبايل دارند زنگ بزنيد سلام كنين ...خداحافظ
و از بوفه باشگاه بيرون رفته بود ... همين ... مسعود را گيج بر جا گذاشته بود ... خنده يهويي مرسده بود كه اورا از گيجي در آورده بود ....
&نورا&
كنار ماشين مرسده ايستاده بودم ... به هيچ عنوان قصد اينكه جلو بشينم رو نداشتم ،اين دختر با رانندگيش حتما منو به كشتن ميداد ...
پوزخندي زدم من از كشته شدن به دست پدرمو همسرش فرار نكرده بودم كه اين دختر با رانندگيش اونها رو به آرزشونو برسونه ...
امين زود تر از ما در عقب رو باز كرد و نشست ...
مرسده بعد از خداحافظي با برادرش به طرف ماشين اومد و سوار شد ... الان فقط من بودم كه بيرون ماشين ايستاده بودم
يه نگاه به مسعود انداختم ،..داشت نگام ميكرد ...ديگه صبر نكردم..
romangram.com | @romangram_com