#چراغونی_پارت_56

_ خوب شكوفه درخت نارنجه ... مطمئنم بخوري عاشقش ميشي عزيزم

يكم ازش گذاشتم توي دهنم ... واقعا كه خيلي خوشمزه بود ... بي خيال تخم مرغ شدم ...

بين صبحانه ياد حاجي افتادم ... نبود! اون كه هميشه اين موقع با ما صبحانه ميخورد!! ... براي همين پرسيدم ..

_مريم جون حاج محمد كجاست؟ ... امروز نيست؟ ...

مريم جون چاقويي كه دستش بود و داشت باهاش سيب زميني خلال ميكرد رو آورد پايين و گفت:

رفت بازار ...خيلي دوست داشت بمونه تا بيدار شي .. ولي امروز واسشون بار رسیده بود، بايد ميرفت ...

دوباره مشغول خلال كردن سيب زميني ها شد ...

_ راستي شما با من چي كار داشتين كه گفتين امروز خيلي كار داريم؟؟...

با خوشحالي چاقوش رو گذاشت رو میز؛ ديگه سيب زميني ای هم نمونده بود كه خلالش كنه ...

_ امروز ميخوام با يه دختر خيلي خوب آشنات كنم ... ديروز كه بهش گفتم تو اينجايي خيلي دلش ميخواست تو رو ببينه ...

با من؟؟! ... يعني كی بود كه ميخواست باهام آشنا بشه؟!! ..

دوباره خودش بود كه ادامه داد: در ضمن دلم ميخواد باهاش بري خريد هر چي ميخواي براي خودت بخري ...

تو ذهنم گذشت... من كه پولي ندارم!!! ...

romangram.com | @romangram_com