#چراغونی_پارت_2
همين... دیگه چيزي نداشت كه با خودش بياره...
اصلا وقت نكرده بود وسايلي جمع كنه؛ همينا رو هم تو يك ساعتي كه وقت داشت جمع كرده بود.
آخه چي ميتونست بياره ...
فكر كرد ديگه چيزي مونده بود كه بياره؟! بس نبود انقدر تحقير و كتك و آزار جنسي؟!! ...
چقدر خدا رو شكر كرده بود كه مداركش رو تونسته بود با خودش برداره؛ با پولي كه داشت و مقداری كه سعيد بهش قرض داده بود تا بليط بخره و به ايران بياد .
تمام طول راه تو هواپيما فكر كرده بود چرا پدرش دوسش نداشت؟!
به خودشم جواب داده بود : فقط به خاطر شباهتش به مادر...
صداي چمدون با ايستادن كنار در مشكي رنگِ انتهاي كوچه خاموش شد .
نورا به در خيره شده بود نمي دونست اينا راهش ميدن يا نه! نميدونست اينجا جايي داره يا نه!
دستاشو به طرفِ زنگ در برد. دو تا زنگ كنار ديوار بود...
يه زنگ قديمي و يه زنگم براي آيفون تصويري كه معلوم بود بعدا گذاشته شده بود...
دستش به طرف زنگ رفت ولی دوباره برگشت و كناره بدنش مشت شد اشك كنار چشمش جاري شد صدايي تو مغزش ميگفت: زنگ رو بزن ديگه چرا دست دست مي كني؟
اين بار خودش جواب داد: خوابن آخه، اگه بعد از بيدار شدن عصباني شدن چي ؟
romangram.com | @romangram_com