#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_92
با نفرت گفتم - خیلی پستی!
اخم کرد - فکر کنم ، نباید می گفتم !
عصبی بهت گفتم - چی بهت میرسه !
- از امثالی مثل شما حالم بهم میخوره !
پوزخند زدم - تا حالا کاری به من نداشتی !
ایلیا - چون میخوام ازت جدا شم .
مسخره گفتم - چه منطقی !
روبه روی در خونه پارک کرد - میام سلام می کنم میرم !
با غیض نگاش کردم و در ماشین رو محکم بهم کوبیدم .
با کلید که داشتم ، در رو باز کردم وارد خونه شدم ، چراغا روشن بود .
کفشامو تو جا کفشی گذاشتم و سعی کردم افکار مزاحم رو پس بزنم . شاد گفتم - سلام مامان
پرستار مامان به سمتم اومد و لبخند زد - سلام دخترم ، بیا تو سالن!
ایلیا پشت سرم اومد و بیتا پرستار مامان ، چادرش رو محکم تر گرفت .
با شادی پا به سالن گذاشتم و مامان رو که تو کتاب غرق بود نظاره کردم . لبخندی زدم و از پشت دستامو دور گردنش حلقه کردم و زیر گوشش گفتم - سلام مامانم !
جا خورد و دستش رو روی قلبش گذاشت ولی تند لبخند زد - سلام دخترم !
romangram.com | @romangram_com