#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_82
چشمامو بستم،آروم آروم دکمه های پیرهنشو باز کردم.
عصبی زیر دوش هولش دادم.بسم اللهی گفتم و دوش آب سردو تا آخر باز کردم.
تو دلم شروع به شمارش اعداد کردم .
1..2...3...4...5...6...7...
به 8 که رسیدم فریاد ایلیا بلند شد- وااای!!
چشماش رو درشت کرد و داد زد- یخ کرررردم!
با دیدنش پقی زدم زیر خنده. موهایی آشفته که روی پیشونیش ریخته بود ، چشمای گرد شده ، و حالتی ترسیده !
بعد از این که از اون حالت مستی و گیجی در اومد، برگشت سمتم.
حدس می زدم عصبی شه ، تای ابروم رو بالا انداختم -لازم بود !
به نفس نفس افتاده بود ، پوزخندی زدم و بیخیال به سمت در حموم رفتم - بقیش با خودت ، تکرار نشه !
صدای نفس های کشدارش منو غرق در لذت می کرد .در حموم رو بستم .
به سمت اتاقم قدم برداشتم ، واقعا خسته بودم و احساس کرختی اذیتم می کرد .
لباسامو با لباس راحتی عوض کردم و بعد از مسواک زدن ، روی تخت دراز کشیدم.
ذهنم به سمت گذشته سوق پیدا کرد ، فکر کردم به پدری که هیچ وقت نبود ، یا همیشه شرکت بود ، یا مشغول بار زدن ! تنها مامان بود و من !
خسته از این روزا ، دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و چشمامو بستم.
romangram.com | @romangram_com