#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_72


با شنیدن کوبیده شدن محکم پاش روی زمین ، پوزخندی زدم و شروع به در اوردن لباسام کردم .

بلند گفتم - دستت درد نکنه که تا اینجا منو کشوندی ، واقعا به حموم نیاز داشتم .

صدایی ازش نشنیدم و به شستن خودم مشغول شدم .



ا * * * * * * *

خسته گفتم - ژیلا ؟

دستی به موهاش کشید - خیلی اصرار کرد !

در یخچال رو باز کردم و بطری آب رو برداشتم - حوصله ام نمی کشه !

از آشپز خونه خارج شد - قسمم داد ، بهتره بیای !

در بطری رو باز کردم - حالا ببینم!

بعد از نوشیدن آب به سمت اتاقش رفتم ، در زدم و وارد اتاق شدم - امشبه!

ایلیا که مشغول اتو کردن پیرهنش بود ، تنها سرش رو تکون داد.

اخم کردم - بساط چند شب قبل رو که ندارید!

ایلیا سرش رو بالا گرفت - این مراسم بزرگه برای برگشتن ناگهانی عمو شهیاد !

متعجب گفتم - کی برگشت ؟


romangram.com | @romangram_com