#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_71
پلک چشمم از عصبانیت پرید - عه اینجوریه؟!
سرش رو به نشونه مثبت تکون داد ، برزخی به سمتش پا تند کردم و یقه اش رو محکم گرفتم .
از لای دندون های بهم سابیده شده ام ، گفتم - بیا ببینم !
داشت خفه می شد و با صدایی گرفته گفت - چیکار میکنی روانی !
به سمت حموم بردمش ، عجیبه اینقدر مقاومتش کمه ، مشتی تو قفسه سینه اش زدم.
که همونطور قهقه زد - می خوای زندونیم کنی ، کوچولو !
خواستم تند تر راه برم ، که یک دفعه یقه ام کشیده شد و به عقب پرت شدم.
شدت ضربه زیاد بود ، از درد چشمامو روی هم فشردم.
تو یک حرکت دیدم رو هوام ، ایلیا با اخم هایی وحشتناک منو بلند کرده بود و به سمت حموم می برد - مگه بچه گیر اوردی ، دختر !
دستم رو زیر چونه ام گذاشتم و منتظر شدم ، ببینم چیکار میکنه ! کولی بازی در نیوردم.
کمی مکث کرد و دوباره به راه خودش ادامه داد . با یاد چیزی نیشخندی زدم.
منو تو حموم مثلا پرت کرد و محکم در رو بست .
آروم لب زدم - یک ... دو ... سه !
ایلیا - کو کلییییید!
قهقه ای بلند سر دادم و تند در رو قفل کردم.
- یکم به مغزت فشار بیار ،پسر ! همون اول خودت باید کلید رو از روی در بر میداشتی، نه من !
romangram.com | @romangram_com