#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_69

لبخند زدم - بچگی عالی بود ولی بعدش...

- به قول دل آرا فقط یک سال!

با شنیدن صدای ایلیا نگاهم به سمتش کشیده شد.

الیاس - چجور میخواید تمومش کنید ؟

ایلیا پوزخند زد - شکایت!

الیاس و مامان چشماشون گرد شد.

الیاس فریاد کشید - چییی؟؟تو این حق رو نداری و هیچ کاری هم ازت بر نمیاد.

ایلیا به من اشاره کرد - این میتونه

اخمی کردم ، الیاس هم همینطور ولی مامان...

نگران بود ، از گفتن چیزی هراس داشت.

نگران پرسیدم -چیزه شده مامان ؟

تند به سمتم برگشت -نه نه نه !

اخم کمرنگی کردم. این نه از صدتا بله بدتر بود. چیزی نگفتم تا خودش اماده ی گفتن بشه .

ایلیا - دل ارا حق داره. بابا بهش دروغ بزرگی گفته!

ته دلم لرزید ، انگار رنگ نگاه مامان روی منم اثر گذاشته بود.

مامان با صدایی گرفته گفت - تمومش کنید

romangram.com | @romangram_com