#بی_تو_دوباره_میشکنم
#بی_تو_دوباره_میشکنم_پارت_78
با خانواده های مهربونی مثل تو رمانا....
راستی نگفتم که مامانم نمیزاشت رمان بخونم و من یواشکی میخوندم...
(سعی کردم زندگی نیلوفر داستان تا جایی که همسن منه زندگی خودم باشه، ببخشید دیگه)
اما یک دوست پسرم نداشتم...
خطایی هم نداشتم...
گذشت و گذشت تا اینکه تو تصادف خانوادمو از دست دادم...
واقعا ناراحت بودم...
گریه هم کردم...
اما اونقدری وابسته نبودم که آرزو مرگ کنم...
اونزمان چند ماه دیگه نیاز داشتم تا هجده سالم کامل شه و خودم بتونم بدون قیم زندگی کنم...
این چند ماهم خونه یه عموهایم موندم...
مادرم یه حساب حدودا سی میلیونی داشت که با سودش زندگی راحتی داشتم...
چون تک فرزند بودم کل ارث بهم رسید...
منم خونمونو فروختم و یه خونه کوچک تر اما جای بهتر شهر خریدم...
بقیشم به حسابه اضافه کردم تا سودش بره بالا...
بابامم یه حساب بلند مدت برام باز کرده بودو هرماه پول میریخت توش که از بیست سالگی به بعد بتونم استفاده کنم....
طنی یکی از بهترین دوستام بود که بعد از اون تصادف با خانوادشم آشنا شدم....
بعد از اتفاقات معمولی مادر و پدرش خواستن برن تهران در اونزمان ماهم دانشگاه تهران قبول شدیم و باهاشون من راهی شدم....
romangram.com | @romangraam