#بی_من_بمان_پارت_71
از روی صندلی کنار تختش بلند شدم . پیشونیشو بوسیدمو در گوشش زمزمه کردم .
- خانومم دیگه وقتشه بیدارشی . همه اینجا منتظر برگشتنتن .
و درحالی که اشک هام تمام صورتم رو خیس کرده بود از اتاق خارج شدم .
چشم باز کردم . تو یه جای سرسبز و خوش آب و هوا بودم .
جای قشنگی بود . همه جا رو از نظر گذروندم . شبیه باغ بود ولی یه باغ خیلی زیبا .
همینطور که داشتم همه جا رو نگاه میکردم چشمم به زنی افتاد که سر تا پا سفید پوشیده بود . روی سنگی کنار نهر آبی نشسته بود .
پشتش به من بود ولی احساس میکردم خیلی آشناست .
به سمتش حرکت کردم . انگار ناراحت بود .
- خانوم ببخشید . اینجا کجاست ؟ خانوم ؟
به سمتم برگشت .
خدای من ترنم بود .
خیلی خوشحال شدم . ترنم من برگشته بود . خنده خوشحالی روی لبهام نقش بست .
- ترنمم برگشتی ؟ برگشتی که پیشم بمونی ؟ اومدی ؟ خانومم ؟
ترنم : چرا انقدر از اونجا صدام میکنی ؟ مگه خودت اینو ازم نخواستی ؟
انگار یه صدایی به گوشم رسید .
"- فقط از جلوی چشمام گمشو . کاش زودتر وجود نحستو از زندگیم پاک میکردی تا بتونم با آرامش نفس بکشم .
ترنم : تو نمیزاری برم من راضیم به اینکه آزادم کنی .
- فقط با مردنت میتونی از این زندان خلاص شی . پس زودتر منو بقیه رو راحت کنو گمشو . از این خونه ، از این دنیا . کاش زودتر بمیری.
ترنم : اون روزی که من بمیرم مطمئن باش روز مرگ تو هم هست . من با جسمم میمیرم و تو با عذاب وجدانت با پشیمونیت با حلالیتی که ازم نگرفتیو دیگه ام نمیتونی بگیری .
روزی که من بمیرم مطمئنن حقایقی روشن میشه که برات قابل باور نیست . بعد از اون دنبال کسی میگردی که بهت بگه تو اشتباه نکردی . تو زندانبان خوبی بود اما اون روز هیچ کس تاییدت نمیکنه هیچ کس...
و بعد بلند زمزمه میکنه
romangram.com | @romangram_com